سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که میان خود و خدا را به صلاح دارد ، خدا میان او و مردم را به صلاح آرد ، و آن که کار آخرت خود درست کند ، خدا کار دنیاى او را سامان دهد ، و آن که او را از خود بر خویشتن واعظى است ، خدا را بر او حافظى است . [نهج البلاغه]

دل نوشته های من !



ادامه جواب ها چهارشنبه 89/8/26 ساعت 2:46 عصر

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    به بهانه مدرک موقت تحصیلی سه شنبه 89/8/25 ساعت 11:57 عصر

    سلام

    امروز بالاخره رفتم دانشگاه و مدرک موقت دوره کارشناسی رو به سلامتی و مبارکی و میمنت اخذ کردم !
    این یکی دو روز گذشته خیلی در رفت و آمد بود.

    دیروز یعنی دوشنبه بعد از ظهر رفتم شمال، شب رسیدم خونه و خوابیدم. صبح زود ساعت 9:30 ! رسیدم دانشگاه و دیگه قبل ساعت 10 فکر کنم کارم تموم شد و اومدم. البته کار خاصی نکردم ! فقط رفتم پیش یکی از کارمندای دانشگاه که فامیل دور میشه و گفتم سلام !
    قبلش از تهران باهاش هماهنگ کرده بودیم و بنده خدا همه کارا رو انجام داده بود و امضاهای لازمه رو جمع‌آوری کرده بود ! دیگه خلاصه رفتم و گرفتم، بعدش رفتم یه جایی که بتونم فکس کنم. کلی واسه فرستادن فکس الاف شدم.
    گفتم یه روز هم یه روزه. چون اینا لنگ مدرک من بودن ظاهراً. دیگه دیدم آخر هفته هم که تعطیلیه، بذارم هفته بعد دیر میشه. حالا باید منتظر بود که دید چی میشه و کِی زنگ می‌زنن.

    ناهار پیش مامان بزرگم بودم. بنده خدا سرما خورده بود.
    کوچولوهای سابق خیلی بامزه شدن. بزرگ هم شدن ماشاءالله. صداشون کنی نیششون تا بناگوش باز میشه !!! :))

    دیگه بعد از ناهار هم حرکت کردم و برگشتم.
    حدود 110 دقیقه شاید بیشتر طول کشید تا برسم خونه. خیلی شهر شلوغ بود. من نمی‌دونم پس این همه آدمی که جاده هراز رو بسته بودند، کجای شهر بودند ؟!

    این روزها داره به سرعت می‌گذره. نمی‌دونم چرا !
    یه مقدار استرسم زیادتر شده، ولی امیدوارم همه چیز به خیر بگذره. یعنی مطمئنم که به خوبی تموم میشه. ولی دق میده تا بخیر بگذره !!!

    اوه، دانشگاه چه عوض شده بود !
    ظاهر دانشگاه نه، دانشجوهاش.
    چقدر بچه‌ان این دوره‌های بعدی. به نظرم تهرانی هم خیلی کم داشته باشن. کلا جو دانشگاه حال نمی‌ده دیگه. بروبچ ورودی 82، 83 و 84 ردیف بودن فقط :D
    البته از همه بهتر 82 بود. هرچی گذشت از باحالیِ بچه‌ها کم شد، نمی‌دونم چرا !
    به قول یکی از دوستام بچه‌های 84 نقطه عطف دانشگاه بودن !!! ( یعنی جایی که مشتق دوم صفر میشه ! )

    حس می‌کنم دارم زیادی دری وری می‌گم، ولی طوری نیست، هست ؟!
    :D

    دیگه چرت و پرت هم که باشه تموم میشه، چیزی برای گفتن ندارم.

    به امید روزهای خیلی خوب که دارم واسه رسیدنشون لحظه شماری می‌کنم :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    جواب من ! یکشنبه 89/8/23 ساعت 11:39 عصر

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    دنیای آروم پنج شنبه 89/8/20 ساعت 9:1 عصر

    لبخند معصومت،
                     دنیای آرومت،
                                   خورشید توو چشمات،
                                                           قدرشو می‌دونم

    موهای خرماییت،
                     دستایی مردادیت،
                                        شهریور لبهات،
                                                        قدرشو می‌دونم

    خورشیدم،
               خانمم،
                      من با تو آرومم
    رؤیامی،
            دنیامی،
                    دستاتو می‌بوسم

    زیبایی،
           محجوبی،
                     مغروری،
                              جذابی،
                                     چشامتو می‌بندی،
                                                        با لبخند می‌خوابی

    تا وقتی،
            اینجایی،
                     این خونه،
                              پا برجاست،
                                           ما با هم خوشبختیم،
                                                                 دنیای ما زیباست

    خورشیدم،
               خانمم،
                      من با تو آرومم
    رؤیامی،
            دنیامی،
                    دستاتو می‌بوسم


    شاعر : نمی‌دونم !
    خواننده : جهان
    دانلود : دنیای آروم



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    ... سه شنبه 89/8/18 ساعت 2:32 عصر


    خوشه ای عاطفه مهمانم کن

                طمع چشمه خورشید ندارم هرگز

                               روزنی نور برایم کافی است.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    درد بی درمان ! سه شنبه 89/8/18 ساعت 12:38 صبح


    درد مشترکی که درمان ندارد : رِفرش کردن گاه و بی‌گاه بعضی از صفحات وب !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    یک روز بعد از 14 آبان 89 یکشنبه 89/8/16 ساعت 12:17 صبح

    سلامی چو بوی خوش آشنایی :)

    بالاخره روزی که ماه‌ها منتظرش بودم رسید. روز خواستگاری !
    خیلی دیر رسیدیم برای خواستگاری، بعدشم که اوایل من داشتم حرص می‌خوردم که چرا حرف اصلی زده نمی‌شه !
    همش منتظر بودم که خانوادم بحث رو شروع کنن و سؤال و جوابا شروع بشه. یعنی از ساعت 18:45 تا ساعت 21 عملا هیچ حرف خاصی که مستقیما مربوط به جلسه خواستگاری باشه زده نشد !
    بعدشم که شام خوردیم :D

    اولین غذای خونه پدر خانم :) ( اینطوری که من دارم می‌گم، فکر کنم هرکی بخونه فکر می‌کنه واسه شام و ناهارهای آینده برنامه دارم !!! :)) )

    کلا از نظر من و خانواده‌ام جلسه‌ی خوبی بود خدا رو شکر. البته اونطوری که من فکر می‌کردم نبود. انتظار داشتم یه سری سؤال ازم پرسیده بشه که نشد. البته حتما اینطوری بهتر شد. هم واسه جواب دادن به سؤالات و هم برای شنیدن جواب سؤالات. منظورم اینه که شاید دفعه بعد که این سؤال و جواب‌ها مطرح بشه، آمادگی برای شنیدن جواب‌ها بیشتر باشه و این خوبه.

    تا قبل از جمعه خیلی استرس داشتم. بعضی وقتا از شدت استرس نفسم انگاری بند می‌اومد !!!
    ولی فکر نکنم دیشب از ظاهرم معلوم بود که استرس داشتم. البته خب خیلی هم نداشتم دیگه. فقط وقتی پدر خانمم بعضا با من صحبت می‌کرد، یکم هل می‌شدم :">
    راستی، توو خونه دیگه همه می‌گن «پدر خانم» و «مادر خانم» :) (قضیه همون «باجناق»‌ئه ! )

    کلا احساس خوبی دارم. فکر می‌کنم واسه همه سؤال‌های احتمالی، جواب دارم. حالا تا چه حد جواب‌های من پدر خانمم رو قانع و راضی کنه، خدا می‌دونه. ولی انشاءالله که مشکل خاصی نیست، دلم روشنه :)
    امشب هم اینجا صحبت همین مسائل بود ! سر مواردی که مطرح شد و جواب‌های من. حالا توکل به خدا ببینیم چی میشه :D ( دندون داشت مگه ؟ ؟ ؟ )

    دیگه چی بگم ؟
    آهان، گل خواستگاری رو دوست دارم. نه بخاطر اینکه فکر کنم گل قشنگی خریدم، بلکه بخاطر اینکه احساس خاصی نسبت به این گل دارم. دیگه هرچی باشه گل خواستگاریه دیگه :D

    خدا رو شکر می‌کنم که برخورد هر دو طرف خوب و مثبت بود. خدا رو شکر که اختلاف یا سوء تفاهمی پیش نیومد. خدا رو شکر که بالاخره رفتم خواستگاری :">
    چقدر نزدیک بودم، ولی هنوز نرسیدم ! ولی دیگه چیزی نمونده، توکل به خدا همه چیز به زودی رو به راه میشه و می‌رسم :)

    فردا صبح باید برم واسه نظام وظیفه پول بریزم و مدارکم رو بدم. متاسفانه یادم نبود که برم عکس چاپ کنم. حالا صبح اول وقت می‌رم، امیدوارم 1 - 2 ساعته چاپ کنه و بهم بده تا همین فردا کارم راه بیافته و دیگه بهونه نداشته باشن.

    گروه بهمن هم که گیر دادن به من ! امروز باز هم زنگ زدن، گفتن چی شد تکلیف سربازی. حالا فردا برم اونجا احتمالا یه رسید باید به من بدن. این رسید رو می‌دم واسه بهمن، بعدش فکر کنم باید برم سر کار به امید خدا. ولی خودشون هنوز زمان دقیق به من نگفتن.
    اخوی یه رفیق اونجا داره که اون بنده خدا کار من رو پیگیری می‌کنه. خیلی پسر خوب و با محبتیه. خدا حفظش کنه. من 2 - 3 بار بیشتر ندیدمش، ولی با برخورد و رفتارش حال کردم.

    خیلی دوست دارم که خدا همه شرایط رو ( هم اینجا و هم اونجا ) جور کنه تا بشه قبل از محرم به یه سر و سامونی رسید. انشاءالله که همینطور هم بشه.

    من برم چایی بخورم که یخ کرد. ( یاد قندهای دیشب افتادم که نخوردم !!! :)) )

    شب قشنگ و فشنگ و مست و ملنگ و این حرفا :D



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    دنیای این روزهای من دوشنبه 89/8/10 ساعت 11:9 عصر

    سلام

    اینقدر خسته‌ام که احساس خوشحالیم رو کم کرده ! حالا باز خوبه یه روزه رفتم سر کار !!! ولی خب امروز خیلی راه رفتم و رفت و آمد زیاد داشتم و کلا کار امروزشون هم زیاد بود. البته کار من تموم نشده و بقیه مونده بود واسه فردا، ولی من از فردا دیگه نمی‌رم.
    امشب که واسه مسؤولمون زنگ زدم و گفتم که واسه فردا هم مرخصی می‌خوام ( به دلیلی که میگم )، کل جریان رو گفتم بهش که چند جا شرایط کاری دارم و زیاد نمی‌تونم براشون کار کنم و اگر کسی رو بخوان می‌تونم معرفی کنم. ولی گفت شما و فلانی و بهمانی به صورت آزمایشی تا آخر هفته هستید، از بین شما اونایی که خودشونو نشون بدم می‌مونن ! گفت تا آخر هفته حقوقی تعلق نمی‌گیره !!! ( عملا کارگر مفت آوردن چند روز کارشون رو برسه، به بهونه‌ی تست و آزمایش هم حقوق نمی‌دن ! )
    منم فکر کردم دیدم هیچ نفعی واسه من نداره، پیامک زدم گفتم نمیام دیگه !!! ( ریپورت هم نداده هنوز :D )

    امروز توی یکی از اتاقا که مشغول کار بودم، از گروه بهمن زنگ زدن بهم و گفتن که فردا باید دوباره واسه مصاحبه برم. این مصاحبه ظاهرا عمومیه، نمی‌دونم چی می‌خوان بپرسن ! ولی گفتن که عکس و شناسنامه و کارت پایان خدمت و مدرک تحصیلی و کپی همه مدارک رو ببرم !!! یعنی احتمالا مصاحبه‌ای که قراره منجر به استخدام بشه ( شاید البته ). گفتم که این مدارک رو هنوز ندارم و آماده نشده، گفت حالا شما بیآید، اشکالی نداره.
    حالا قراره فردا ساعت 2 برم واسه مصاحبه اینجا.

    امروز هم برای مصاحبه همکاران سیستم رفتم، مصاحبه زیاد تخصصی نبود، خیلی ساده بود. گفتن از 10 روز تا یک ماه طول می‌کشه که جواب این مصاحبه مشخص بشه !!!
    تازه اگر توو این مرحله قبول شدم، باید برم مصاحبه مرحله دوم !!! دیگه خلاصه الکی به «مایکروسافت ایران» معروف نشده که !

    بنیاد هم خدا خواست و سایتش رو باز کردم و دیدم که قبول شدم :)
    از بین 86 نفر که برای مصاحبه دعوت شده بودند، فقط 16 نفر رو پذیرش کردند ! خلاصه که خدا خواست و با کلی دعا که پشت سرم بود، اینجا قبول شدم. حالا قراره تا 10 روز آینده تماس بگیرن و جزییات رو بگن.

    پروسه همکاران سیستم ظاهرا یه پروسه خیلی طولانی خواهد بود. پس عملا دوتا شرایط کاری دارم که باید انتخاب کنم. بهمن و بنیاد.
    من خودم شخصا کار توی بهمن رو بیشتر دوست دارم، چون همه جور کاری داره، هم برنامه نویسی، هم پشتیبانی، هم شبکه، هم آموزش، هم مسافرت ( 1 تا 4 روزه به شهرهای مختلف ). این کار تنوع داره و آدم از کار دیرتر خسته میشه. همیشه یه چیزایی جدیده و خیلی حالت روزمرگی پیدا نمی‌کنه. شرکت خصوصی حقوق بهتری هم میده. احتمالا بابت مسافرت‌ها هم پاداش میدن. ولی خب هر موقع اراده کردن می‌تونن کارمنداشون رو اخراج کنن !

    بنیاد دولتی، ولی حقوقش کمه، زیاد جای پیشرفت نداره و میشه گفت از همون اول، سقف پیشرفت مشخصه. به احتمال زیاد روزمرگی خواهد داشت و دلزدگی. اما حقوق ثابت داره و میشه روش حساب کرد.

    به هرحال استخاره گرفتم، گفتن که بنیاد بهتره. من حالا کار هر دوتا رو پیش می‌برم تا ببینم خدا چی می‌خواد. غیر از برادرم که با من هم عقیده‌است، بقیه نظرشون اینه که بنیاد بهتره.

    راستی، آوازه‌ی برنامه من ماشاءالله به جای جای این کره خاکی داره میرسه !
    داخل کشور کم بود، کار به سوئد و آمریکا هم کشیده شده و فکر نکنم از فامیلا کسی مونده باشه که با واسطه و بی واسطه باخبر نشده باشه !

    دیگه چی بگم ؟
    آها، ...
    هرچی بگن که توی اداره‌جات دولتی اغلب درست کار نمی‌کنن، راست گفتن !
    تجربه امروزم هم باز اینو ثابت کرد. کارمندهای محترم به صورت رسمی در مورد بازی‌هاشون با هم حرف می‌زنن !!! عملا همه ساعت 8:30 تازه کم کم پیداشون میشه، بعدش میرن صبحانه میل می‌کنن، تا ظهر یکم اینور و اونور می‌پلکن! ، میرن نماز و ناهار و خب کار!!! یک روزشون تموم میشه !!!
    بعد از ظهر تا ساعت 4:30 که باید کار کنن، عملا یا خاطره تعریف می‌کنن و حرف می‌زنن، یا به رفیق رفقا سر می‌زنن و می‌چرخن، یا میشینن آهنگ و فیلم دانلود می‌کنن یا به صورت حرفه‌ای بازی می‌کنن !!!
    آماری که جدیدا حراست وزارت‌خانه از کارکرد اینترنت اداره‌های مختلف داده، واقعا خنده‌دار و خجالت‌اوره !!! فقط 5% از استفاده‌ای که از اینترنت توی وزارت‌خونه میشه، مرتبط با کار بوده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! در مورد بقیه‌اش نگم بهتره. ( فردا میان یقه منو می‌گیرن که چرا آبروی نداشتشون رو بردم :D )
    بگذریم.

    دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه. حالا فردا برم مصاحبه ببینم چی میشه. انشاءالله خدا کاری که به صلاحم هست رو جلوی پام بذاره تا مشغول به کار بشم.

    شب و روز خوش.

    به امید روزهای خوش در آینده خیلی نزدیک :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    دیروز، امروز، فردا چهارشنبه 89/8/5 ساعت 9:54 عصر

    سلام

    امیدوارم که همه چیز خوب باشه و خوب پیش بره و کلا روندش مثبت باشه.

    الان یکم خوشحالم، ولی نمی‌گم واسه چی !

    اول از داستان کارت پایان خدمت شروع کنم. دیروز و امروز عملا کاری انجام نشد. اداره پدرم نتونستن اون نامه رو پیدا کنن. آخرش امروز گفتن که فردا که نظام وظیفه تعطیله، شنبه نماینده‌شون رو می‌فرستن تا تاییدیه کسری خدمت من رو ببره نظام وظیفه. کاش می‌شد نامه رو خودم ببرم، ولی نظام وظیفه این نامه رو فقط فقط از نماینده قبول می‌کنه. حالا خدا کنه که شنبه اونا این کارو بکنن و دیگه بیشتر از این تاخیر نیافته.

    موضوع بعد اینه که دیروز بعد از ناهار از گروه بهمن خودرو زنگ زدن که برم واسه مصاحبه. فردا ساعت 10 صبح اونجا باید باشم. حالا توکل به خدا ببینیم چی میشه.

    امروز هم یکی از بستگان زنگ زد، گفت جمعه مراسم عقد پسرشه. حسین آقا 11 روز از من کوچکتره و گوی سبقت رو ربوده ! :D
    ظاهرا دیروز بله برون بوده، امروز هم کله قند شکستن ! ( حیف نبود ؟! )، و جمعه هم که عقد می‌کنن به سلامتی. همه‌ی این عجله‌ها واسه اینه که خاله داماد باید برگرده سوئد و وقت نداره !
    کلا وقتی فکر می‌کنم که حسین داره ازدواج می‌کنه، مملو از تعجب می‌شم ! سربازیش تازه تموم شده، الاف و بیکار هم می‌چرخه، با شناختی هم که از شخصیتش دارم، واسم قابل تصور نیست که الان زن گرفته باشه !

    اما موضوع بعدتر اینه که ما احتمالا فردا بعد از ظهر می‌ریم شمال. البته قبل از این ماجرای عقد هم قرار بود بریم شمال. نمی‌دونم که کی برمی‌گردیم. شاید شنبه یا یکشنبه. چون همه‌ی خانواده نمی‌آن و واسه برگشتن خیلی محدودیتی نیست. من معلوم نیست برم یا نه، تصمیم قطعی نگرفتم.

    موضوع بعدترتر اینه که امروز از یه شرکتی زنگ زدن، گفتن بعد از ظهر بیا مصاحبه !
    منم رفتم و صحبت کردیم و به احتمال خیلی زیاد، مشغول به کار میشم :)
    البته کارش اصلا برنامه نویسی نیست، بیشتر پشتیبانیه. قراره برم وزارت دارایی، اونجا از این شرکت یه تیم 5 نفره هستند که کارشون اینه که مشکلات کامپیوتریه وزارت خونه رو برطرف کنن. ( نرم افزاری، سخت افزاری، شبکه ) من هم به امید خدا قراره یکی از این 5 نفر باشم. حقوقش البته خیلی کمه، ولی مسلما از هیچی بهتره. تازه گفتن که 2 ماه اول قرارداد نمی‌بندن و از همین حقوق ناچیز هم کمتر می‌دن !
    ولی حالا توکل به خدا، انشاءالله که کار بهتری با حقوق و مزایای بهتری درست شد.
    اینا که خیلی عجله دارن، گفتن شنبه بیا. گفتم احتمالا نیستم، از دوشنبه میام. حالا قراره که اگر تصمیمشون 100% قطعی شد، فردا به من زنگ بزنن که بگن برم سر کار. الان میشه گفت 99% قطعی شده. ولی به نظرم خوششون اومده بود از من.
    دلیل خوشحالی که اول گفتم همین موضوع آخر بود :)

    دوست دارم برم شمال مامان بزرگم رو ببینم، بنده خدا چشم به راه منه. فکر می‌کنم احتمالا می‌رم. چون اگه اینجا هم بخوام سر کار برم، دیگه به این راحتی‌ها فرصت نمیشه که بتونم برم شمال.

    بنیاد هم که گفته از شنبه تلفن می‌زنن و اعلام می‌کنن و توی سایت اعلام نمی‌شه !

    دیگه چی بگم ؟!

    آها، این همسایه بغلیمون امشب از مادرم پرسیده که ....
    فکر کنم اینجا نمیشه گفت، یه جای دیگه می‌گم. البته چیز خاصی هم نیست، فقط بنده خدا یه حرفی توو دلش مونده بود که دوست داشت بپرسه که امشب پرسید.

    انشاءالله که همه چیز خوب و خوبتر ! پیش بره. من خیلی امیدوارم واقعا، خیلی :)
    حتما همه چیز ردیف میشه :)

    شب قشنگ.

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    اندر وصف حال این روزهای من دوشنبه 89/8/3 ساعت 1:21 عصر

    سلام

    چیز خاصی به ذهنم نمی‌رسه که بگم یا تعریف کنم، ولی حس می‌کنم باید بنویسم.

    شنبه که رفته بودم نظام وظیفه، یکی زنگ می‌زنه خونه، میگه من تقسیم شدم و افتادم مازندران، اما ما تهران 3 نفر مهندس کامپیوتر نیاز داریم، می‌خوام ایشون رو تهران نگه داریم و نفرستیم. که بعد جواب می‌شنوه که من کسری خدمت داشتم و خدمتم تموم شده. اون هم تعجب می‌کنه از اینکه چرا توی سیستم ثبت نشده ! ( یه جا هم که پیدا شد ما رو خواستن ! ، من نمی‌تونم برم !!! )

    امروز که زنگ زدم نظام وظیفه ببینم کارم چی شده، اون بنده خدا گفت که تاییدیه از ارتش مبنی بر کسری خدمت من برای اونا نیومده و من باید پیگیری کنم که از ارتش این تاییدیه رو براشون بفرستن !
    خلاصه با تماس‌هایی که داشتیم، به نتیجه‌ای نرسیدیم، ظاهرا مسؤولش رفته والیبال بازی کنه ( یا تشویق کنه ) !!!!!!!!!!!!!!!!!
    حالا باید صبر کنیم ببینیم فردا نتیجه چی میشه. شاید به همین دلیل اون بنده خدا گفت که کسری خدمت من توی سیستم ثبت نشده !

    دیگه اینکه ما هم فکر کنم 2-3 تا نامزدی و عقد و این چیزا توی فامیل داریم. انگاری فصل، فصل ازدواجه، همه سریع دارن می‌پرن، جز ما !
    الان فکر کنم دیگه تقریبا همه فامیل از جریان من تا حدی خبر دارن. اما کسی جز همسایمون ( همون که از ما تعریف کرده بود ) نمی‌دونه که ما قدمی برداشتیم. فعلا همه منتظر هستن تکلیف کار من مشخص بشه تا یه حرکتی بکنیم !
    صحبت تحقیق شد، یاد این همسایه دیوار به دیوارمون افتادم که زیاد جالب حرف نزده بود. ولی اینطور که خودش می‌گفت حرف بدی نزده، گفته 80% شناخت داره و تایید می‌کنه، 20% دیگه رو هم گفت نمی‌تونم نظر بدم، چون دیگه خدا می‌دونه آدما چطوری باشن ( همچین چیزی ) و کلا چون اطلاعات زیادی نداشت ( اینکه کار می‌کنم یا نه، درسم کی تموم شده، سربازی چند ماه دارم و کی رفتم و ... )، اون یکی همسایه رو معرفی کرد. من به نظرم نیومد حرف بد یا منفی زده باشه. ( با توجه به چیزایی که خودش می‌گفت )

    از جهرم که اومدیم، یکی از بچه‌های تهران موند که برگه تقسیم‌ها رو بیاره تهران به ما بده. از همونجا قرار گذاشتیم امروز ساعت 5، پارک لاله. ولی نمی‌دونم برم یا نه. یعنی اگه برم خوبه یا اگه نرم !
    البته برگه تقسیم که به درد من نمی‌خوره، مهم نیست کجا افتادم، نمی‌خوام که برم اونجا.
    ولی فکر کنم میرم. فکر کنم از آخرین باری که رفتم پارک لاله چند ماهی می‌گذره !

    از یه سری از هم دوره‌ای‌هام خبر دارم که کجا افتادن. تا الان سیستان و کرمان و یزد و سمنان داشتیم. حالا انشاءالله که همه جاهای خوب بیافتن. کلا اکثرا از سیستان و مرز می‌ترسن. همه نگران بودن سیستان نیافتن !

    یکم کارای عقب افتاده دارم که این 2-3 روزه که اومدم جمع شده، ولی حسش نیست انجام بدم. کلی ایمیل نخونده دارم که حس خوندن subject رو هم ندارم حتی. حالا اینا که چیزی نیست، ساکی که وسایلم توش بوده رو هم هنوز خالی نکردم ! :D
    ولی یه نکته مثبت اینه که صبح‌ها ساعت 8 بیدار میشم !!! با اینکه شب تا بخوابم ساعت 2 - 3 میشه، ولی دیگه ساعت 8 بیدار میشم ! حالا خدا کنه زودتر برم سر کار که این عادت رو ترک نکنم و ادامه داشته باشه.

    دیگه چی بگم ؟!

    :-؟

    فعلا چیزی به ذهنم نمی‌رسه.
    فقط امیدوارم که اوضاع اونجا خوب شده باشه و روندش مثبت باشه. نمی‌دونم دیگه این دفعه اگر تلفن به نتیجه نرسه، چه اثری اینجا می‌ذاره.
    آها، دیروز که بیرون بودم، خواستم زنگ بزنم به استادم و یادآوری کنم که فلان موقع رفته بودیم پیشش و بگم که قضیه چی شده، ولی طبق معمول گوشیش خاموش بود !
    شاید بشه به دفترش زنگ زد و باهاش صحبت کرد. شماره دفترشو دارم. به هر حال هم مشاوره، هم در جریان کارای ما بوده و خودش به ما گفته چیکار کنیم و نکنیم.

    از خدا می‌خوام که کل این ماجرا رو با خیر و خوشی و رضایت طرفین و عاقبت بخیری هرچه زودتر تموم کنه.

    روز خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس