سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از ستم بپرهیزید که دلهایتان را ویران می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دل نوشته های من !



یادگاری برای رضا جمعه 88/3/15 ساعت 1:22 صبح

سلام

چند روز بود که اینجا ننوشته بودم. دلیل کم کاری من فقط تنبلی بود ، نه چیز دیگه.
دوست ندارم پست دادن اینجا رو به مسائل دیگه ربط بدم.

من دوست داشتم بنویسم. فکر کنم خیلی وقته زیاد حرف نزدم، توو دلم مونده !
از بعد جشن فارق التحصیلی به بعد دیگه پست درست و حسابی و اونطوری که دوست داشتم ندادم ؛ یعنی نشد.
دیشب هم می خواستم پست بدم که نشد.
الآن دیگه گفتم مناظره رو یکم بی خیال بشم و بیام بنویسم.
اما حالا نمی دونم چی بگم !!!

آها ...
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که واسه رضا یادگاری بخریم و بهش بدیم. همینطور یه دفترچه بگیریم و تووش براش هرکی هرچی می خواد بنویسه که اینم واسش یادگاری بمونه.
فکر خوبی بود. منم دوست داشتم.

سه شنبه با چند تا از بچه ها رفتیم شهر کتاب و بعد از کلی الافی بالاخره به نتیجه رسیدیم و یه کتاب سه جلدی گرفتیم.
اصلا نمی دونستیم چی بگیریم. نمی دونستیم از چه مدل کتاب هایی خوشش میآد.
واسه همین به جعفر زنگ زدیم و ازش پرسیدیم که چی بگیریم.
چند تا کتاب گفت، ولی چندان مناسب نبود. یعنی قیمتش در حد ما نبود و ارزون بود نسبتا.
دیگه خلاصه فروشنده یه کتاب سه جلدی پیشنهاد کرد و جعفر هم تایید کرد و گرفتیم.
یه دفترچه خوشکل هم نیز :)

دیروز یعنی چهارشنبه قرار بود که اینا رو بدیم به رضا.
اون کتاب رو یکی از بچه ها داد که صفحه اولش اسم بچه ها نوشته بشه ، اون دفترچه رو هم بچه ها نوشتن.
من آخرین نفری بودم که نوشتم !

اصلا نمی دونستم چی بنویسم. مجبور شدم یکم توو اینترنت جستجو کنم ! “ شعر یادگاری برای استاد “ :))
نهایتا یه وبلاگ گیر آوردم که نویسندش شاعر بود، منم ... D:
یه تیکه شعر کوتاه واسش نوشتم. به نظرم خیلی خوب بود. آخرشم از خودم یه چیزی نوشتم :)

چقدر خوش خطم من :)
جدا خطم خیلی خوب بود. بچه ها کفشون بریده بود D:
بعد دیگه آمادش کردیم و کادو پیچیدیم و رفتیم دنبال رضا. البته همون بقلا بود !
وقتی بهش دادیم خیلی ذوق زده شده بود. می گفت اصلا انتظار نداشت که ...
وقتی بازشون کرد بیشتر ذوق زده شد ! :))

خیلی صحنه جالبی بود. چند تا هم عکس گرفتیم.
بعد از یه مدتی رضا یه پیامک فکر کنم به همه زد و تشکر کرد. پیامکش هم جالب بود.
گفته بود به داشتن دوستانی مثل ما افتخار می کن !
آخه روز جشن به ما گفته بود هرکی از این به بعد به من بگه “ استاد “ ، هرچی توو دهنمه بهش می گم !!!!!! :))

تلفن.

سوسک !

ادامه ...
می گفت از این به بعد دیگه باید به من بگید “ رضا ... ” !
من خیلی سختمه با اسم کوچیک صداش کنم. هرچند که بعضی از بچه ها قبلا هم به اسم صداش می کردند.
خیلی زود چهار سال گذشت.

می ترسم کارتم تموم بشه و نتونم پست بدم. پس بی خیال حرف زدن میشم و اینو پست می کنم.

شب بخیر.
(استرس سوسک دارم ! هنوز نکشتمش، آخرین بار زیر همین میزی که پشتش نشستم رویت شده !)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    ریاضی مهندسی سه شنبه 88/3/12 ساعت 1:35 صبح

    سلام

    خیلی خسته هستم. نه خستگی کوتاه مدت که با چند ساعت استراحت برطرف بشه. روحم خسته است. نمی دونم چطوری هستم.
    دیگه نمی تونم بگم چند روزه کم خوابیدم ، باید بگم مدت هاست که خوب نخوابیدم. البته استثنائاتی هم بوده. ولی خب عموما بی خوابی بوده تا خوش خوابی.

    خیلی لاغر شدم. دیگه لازم نیست زمین و زمان بهم بگن ، خودم می دونم.
    جالب اینجاست که همه فکر می کنن به خاطر فشار درس ها من لاغر شدم !!!
    با حالت تائید این سوال رو از من می پرسن. من نمی دونم چی باید جواب بدم.
    شایدم واقعا فشار درس ها زیاده !
    ولی اگر اینطور باشه، درس ها دارن خیلی ناشیانه فشار میآرن ! چون نتیجه‌ای که انتظار میره حاصل نمیشه. هیچ موقع نشده.
    (  دوست دارم همین قسمت از آهنگی که دارم گوش می دم خودش به همینجای این پست پیوست بشه ! )

    امروز امتحان ریاضی مهندسی بود. همون امتحانی که همیشه ازش می ترسیدم.
    دیشب خیلی وقتم گرفته شد. برای امیر بایست کاری می کردم که آخرش هم موفق نشدم و انجام نشد.
    اینقدر خسته بودیم که نتونستیم اصلا درس بخونیم !
    فقط درس جلسه اول رو خوندیم. یکی دو ساعت هم الاف بودیم و غصه امتحان خوردیم، بعدشم خوابیدیم !
    امروز اصلا از اون قسمتی که خونده بودم سوال نیومد. یعنی میشد با اون روش حل کرد، ولی سوال گفته بود با یه روش دیگه حل کنیم.
    من که بلد نبودم ، مجبور شدم با همون روشی که خونده بودم حل کنم !
    محاسباتش خیلی زیاد و سخت شده بود. رسیدم به انتگرال های عجیب و غریب !
    ولی خب اینقدر وقت داشتم که به راحتی میرسیدم همه محاسبات رو کامل انجام بدم. چون از سه سوال بعد هیچی نمی دونستم.
    استاد هی اومد بالا سر من دید دارم از یه روش دیگه حل می کنم، رفت جلو به همه تذکر داد به سوال دقت کنن و کارو سخت نکنن، راه حلش یک خطه !
    این کار چند بار تکرار شد و استاد هر بار به همه تذکر داد !
    خیلی خجالت می کشیدم که استاد میومد بالای سرم. روم نمی شد نگاهش کنم.
    بعد از یک ساعت گفت : نخوندی ؟!
    وقتی رفتیم برگمون رو بدیم داشت کلی حرف می زد و حق داشت.

    من خیلی خوابم گرفته، کنار سفره شام خوابم برده بود، فقط به زور پاشدم اومدم اینجا. دیگه ادامه نمی دم.

    شب بخیر.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    بی عنوان جمعه 88/3/8 ساعت 2:30 صبح

    سلام

    امشب قرار نیست زیاد حرف بزنم. دیشب زیاد حرف زدم آخه D:
    تازه حرف خاصی هم برای گفتن ندارم.

    امروز تا حدودای ظهر خواب بودم !
    بعدشم پاشدم رفتم دانشگاه که جزوه بگیرم. بعد یکی از بچه ها ( از همونا ! ) گفت لباس می خوای ؟!
    گفتم آره !
    بعد رفتیم و از یکی از دخترا لباس گرفت و داد به من.
    نمی دونم اگه امروز نمی رفتم چی می شد !

    فردا صبح مادرم و امیر میآن. احتمالا ساعت 8 صبح دیگه اینجان.
    منم باید پاشم و کارامو برسم و آماده جشن بشم.

    جشن ساعت 4 بعد از ظهره.
    یکم نگرانم. آخه اون سری که از من مصاحبه گرفتن ، آخرش گفتن که به دوربین یه شکلک نشون بدم !!!
    من :) اومدم ، ولی گفتن قبول نیست ! :))
    بعد منم ادای دکتر تاجدین رو درآوردم ! <“: <“: <“:
    الان نگرانم که نکنه فردا اونو پخش کنن ، خیلی ضایع است D:

    دیگه نگران اینم که مراسم خوب باشه و خوب برگذار بشه. همه چیز خوب پیش بره.
    نگران امتحان دوشنبه ریاضی مهندسی هستم.
    نگران امتحان یکشنبه آز ریز هم نیز.
    هیچ کدومشون رو هم بلد نیستم اصلا !

    از همه اینا که بگذریم ، من مصرف اینترنتم خیلی زیاد شده. انگاری قابل کنترل نیست !!!!
    هی کارت می خرم و هی تموم میشه.
    الآن باز کارتم تموم شده ، فقط شبانه مونده.
    باید زودتر واسه ADSL یه فکری بکنم ، اینطوری نمیشه.

    من برم دیگه اتاق رو مرتب کنم.

    شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    عکس جشن زودتر از خودش و دوستان جو زده ! پنج شنبه 88/3/7 ساعت 1:39 صبح

    سلام

    پست قبلی فکر کنم واسه دو روز پیش بود. دیشب که خیلی خسته بودم. حتی نتونستم واسه پروژه‌ای که امروز ارائه کردم وقت بذارم و رفتم خوابیدم، هرچند که امروز هم خسته هستم !
    اصلا کلا من خسته‌ام همیشه !

    دیروز بعد از اینکه یه سری کارا رو انجام دادم ، رفتم دانشگاه. چون قرار بود با لباس فارق التحصیلی عکس بگیریم.
    آخه تعداد لباس ها کم بود و نمیشد روز جشن همه بپوشن !
    من که رفتم دانشگاه ، فهمیدم یه سری از دوستام با هم و با یه سری از دخترا رفتن و عکس گرفتن. نه منتظر بقیه بچه ها شدن و نه منتظر من و نه اصلا به کسی گفتن !
    البته ما از قبل قرار نذاشته بودیم که چه ساعتی بریم واسه عکس.
    خوشم نیومد از کارشون. یعنی ناراحت شدم.
    در مورد این دوستام در ادامه توضیح میدم.

    به هرحال من رفتم به سمت ساختمان انجمن علمی کامپیوتر ، همون جا که عکس می گرفتن همه. فکر می کردم مثلا یه قسمتی رو آماده کردن که پس زمینه خوبی داره و عکاس هم داریم و از هر نفر با لباس عکس می گیره. ولی اونجا خیلی شلوغ تر و بی در و پیکرتر از چیزی که فکر می کردم بود. دیدم همه دارن گروهی عکس می گیرن و اصلا جو طوری نیست که من بخوام تنها برم عکس بگیرم. برام سخت بود.
    برگشتم و رفتم ببینم کسی از دوستام هست که عکس نگرفته باشه که با هم بریم عکس بگیریم ؟!
    یکی از دوستام گفت که منتظر یکی دیگه از بچه هاست که اون 2:30 میآد. دیگه من و 2 - 3 نفر از دوستام رفتیم واسه عکس. من که فکر کنم زیاد عکس انداختم کلا. آخه من چند بار رفتم. هی لباس رو در می آوردم و یکی می اومد و دوباره می پوشیدم !
    هم عکس های جدی ! و رسمی گرفتم ، هم غیر رسمی و تا حدی مسخره بازی [ .. دی ]
    از بچه ها هم زیاد عکس گرفتم. حدود 130 تا عکس با گوشیم گرفتم  !!!!
    عکس ها نسبتا خوب شده.
    من دوست داشتم با بقیه دوستام هم عکس داشته باشم ، ولی ظاهرا اینقدر که این دوست داشتن واسه من مهمه ، واسه بقیه نیست.
    خلاصه که دیروز کلی واسه این کارا معطل شدم.

    راستی یه چیز عجیب هم اتفاق افتاد که سابقه نداشت !
    من همش گوشیمو چک می کردم ببینم چه خبره ، پیامک یا تکل! دارم یا نه ، ولی چیزی نمی دیدم. بعد که اومدم پیامک بزنم دیدم دوتا پیامک دارم که نخوندم !!!!
    نمی دونم چرا اینطوری شده بود ، واسه من عجیب بود. حتما اون برنامه ای که ازش استفاده می کنم باگ داره.

    اما امروز ...
    قرار بود ساعت 9 من برای تحویل پروژه دانشگاه باشم. ولی خب عملا که محاله D:
    از 10 هم گذشته بود که من رسیدم. تا قبل از ظهر فقط یه نفر اومد. من فرصت خوبی داشتم که واسه پروژه شبکه یکم جستجو کنم و منبع پیدا کنم ، ولی این کارو نکردم و وقتم به وب گردی گذشت.
    بعد از ظهر حالا بچه ها اومده بودن ، منم یکم عصبانی شده بودم. چون من واسه کار خودم وقت نداشتم و بایست پروژه اینا رو تحویل می گرفتم. یکی هم که گیر داده بود تا اعصاب منو خورد کنه ! هرچی من می گفتم فلان کارو بکن ، واسه خودش یه کار دیگه می کرد !!! آخه من از برنامش ایراد گرفتم ، حالا اون هی می خواست بگه برنامه درسته !
    آخرش دیگه داشتم جوش می آوردم ، بلند شدم که بیآم و اصلا ازش تحویل نگیرم که دیدم اظهار ندامت کرد و منم دلم سوخت و ازش تحویل گرفتم ( بس که مهربونم D: )
    امروز کلا خیلی جدی بودم. مخصوصا سر تحویل پروژه.

    خلاصه اینا گذشت و یکی از دخترا اومد پرسید که موضوع پروژه شبکه من چیه و اگه اشکالی نداشته باشه با من تحویل بده !
    من که اصلا حوصله نداشتم و به زور داشتم یکم مطلب آماده می کردم ، دیدم فرصت خوبیه D:
    قبول کردم و چیزایی که جستجو کرده بودمو دادم بهش و گفتم که اینا رو بخونه و مرتب کنه و بچسبونه به هم D:
    خلاصه که آخرش اون این کارو کرد و منم نظر نهایی رو دادم ! و یکم ویرایش کردم و بعدش شروع کردم به خوندن اون مطالب. البته نه به این سرعت ! چون من همچنان حال خوندن اونا رو نداشتم.
    یکم پیش زمینه قبلی داشتم در مورد این موضوع ، واسه همین فکر می کردم که چندان نیازی به خوندن نیست !
    که البته همینطور هم بود ، هرچی استاد پرسید من جواب دادم D:

    بعد از اون اومدم توو حیاط و با یکی از دوستام بودم. داشتیم صحبت می کردیم که حرف بقیه بچه ها پیش اومد.
    من گفتم که پسرا در برخورد با دخترا به سه دسته تقسیم میشن :
    دسته اول گروهی هستند که دنبال ایجاد ارتباط خاصی از نوع دوستی با دخترا نیستن.
    دسته بعدی پسرایی هستن که می خوان هرطوری شده با دخترا ارتباط برقرار کنن ، ولی بنا به هر دلیلی نمی تونن. به عبارتی آب نمی بینن ، ولی ماهیگیر قابلی هستن. ( مثلا دختری بهشون رو نمیده یا خودشون از لحاظ برقراری ارتباط مشکل دارن یا ... )
    اما دسته سوم و آخر پسرانی هستند ، علاقمند به ارتباط دوستی با دختر. فرق این گروه با گروه قبلی اینه که این دسته موفق به ارتباط برقرار کردن می شن و معمولا از طرف جنس مخالف هم تحویل گرفته میشن.
    ( شاید این دسته بندی من که کاملا فی البداهه بود ، چندان جامع و کامل نباشه )

    منظورم از این دسته سوم به طور دقیق چهار نفر از دوستام بودن که دیروز با سه ، چهار تا از دخترا رفته بودن خودشون تنهایی عکس گرفته بودن.
    اینا به محض ارتباط برقرار کردن با یه دختر یا گروهی از دخترا ، دیگه دوستی جدیدشون با دخترا رو به دوستی های سابقشون با پسرا ترجیح میدن. یه چیز توو مایه های پسرای جو زده دختر ندیده !
    حالا واسه این دوستای منم همین اتفاق افتاده. یه چیزی که من همیشه ازش بدم می اومده و میآد ، مرموز بازیه !
    اینکه کسی الکی بخواد یه چیز غیر مهم رو از من یا کلا از بقیه مخفی کنه و نگه ، صرفا به خاطر اینکه خوشحاله که یه چیزی می دونه که بقیه نمی دونن !
    این کار واسه من خیلی آزار دهنده است. حالت بدتر اینه که جلوی من این کارو یا حرف رو مخفی کنن ! مثلا با هم آروم حرف بزنن که من نفهمم !
    توو این جور مواقع من معمولا از اونجا فاصله می گیرم که هم اونا راحت حرفشون رو بزنن و هم من احساس بدتری بهم دست نده !!!
    دیروز من فهمیدم که این جمع جدیدا صمیمی ( متشکل از 4تا پسر ورودی مهر و 3تا دختر بهمن ) از یه تعدادی از بچه ها اسم نوشتن که واسه جمعه لباس فارق التحصیلی بپوشن و عکس بگیرن !
    این لباس رو قرار بود از دانشگاه فنی بگیرن.
    امروز فهمیدم که 250 تومان پول ودیعه گذاشتن و لباس ها رو هم تحویل گرفتن !
    واسه بعد از جشن هم قرار گذاشتن که برن بابلسر .
    امروز هم قرار گذاشته بودن که با رضا برن بیرون ( احتمالا بابلسر )
    ولی خب اینا به من چیزی نگفته بودن.
    منم اصلا عادت ندارم خودم رو جایی دعوت کنم و چتر بشم. تازه الآن با این شاه کارهایی که ازشون دیدم ، بعیده که به من بگن برم و منم قبول کنم !

    در مورد خودم فکر نمی کنم که واسه دوستام کم گذاشته باشم. من خیلی به این دقت می کنم که احترام دوستامو مخصوصا جلوی دخترا خوب حفظ کنم.
    خیلی از پسرا این حالت رو دارن که مثلا وقتی دارن با یه پسر دیگه حرف می زنن و یه دختری باهاشون کار داره ، یه دفعه طوری بی خیال حرف زدن با پسره و گوش کردن به حرفاش میشن که انگاری اصلا باهاش حرف نمی زدن و کلا حواسشون به دختره پرت میشه ! انگاری هل میشن که نکنه دختره بهش بر بخوره یا ازش ناراحت بشه !!!
    چند روز پیش توو سایت موبایلمو با کابل به کامپبوتر وصل کرده بودم که یکم شارژ بشه ، بعد چون سیمش نمی رسید ، من نمی تونستم صاف پشت میز کامپیوتر بشینم. بعد یکی از همین پسرای جو زده اومد پشت سر من نشست و از من یه سوالی پرسید فکر کنم.
    من داشتم با گوشیم کار می کردم و چندان هواسم بهش نبود. بعد برگشته به من میگه : ادب حکم می کنه که به من پشت نکنی و برگردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!
    چند نفر دیگه من جمله اون دخترا هم بودن اونجا.

    من به روی خودم نیاوردم و جوابشم ندادم. ولی فکر کنم بایست می گفتم : اگه تو ادب می فهمیدی چیه ، این حرف رو نمی زدی !
    یکی نیست بگه اصلا کی گفت تو بیآی پشت سر من بشینی ، یه جای دیگه بشین خب !

    اووووووووه !
    چقدر حرف زدم بابا ایول دارم ، چه فککککککی D:
    خب بسه دیگه D:

    می رم کم کم اینو پست کنم :)

    شب بخیر و خدانگهدار.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    بعد از چند روز غیبت سه شنبه 88/3/5 ساعت 2:37 صبح

    سلام

    چند روزه که پست ندادم. گفتم امشب دیگه باید یه چیزی هرچند کوتاه بنویسم.
    می خوام خلاصه بگم.

    دارم فکر می کنم امروز چند شنبه است ؟!

    آها ، دوشنبه.
    صبح که به کلاس ریاضی مهندسی نرسیدم. جلسه آخر بود ، بد شد.
    من همش 5 دقیقه بعد از استاد رسیدم ، ولی دیگه جرأت نکردم برم سر کلاس ، رفتم نمازخونه.
    یکم که گذشت دوستم پیامک زد گفت سریع بیا ، استاد سر کلاس نیست !
    منم تند جمع کردم و رفتم ، رسیدم جلو در کلاس دیدم استاد هم رسید !
    اجازه گرفتم برم سر کلاس ، ولی نامرد نذاشت. منم دوباره برگشتم نمازخونه.

    من فکر می کردم که امروز وقت نمیشه پای لپ تاپ بشینم ، واسه همین شارژرشو نبردم. ولی خب برعکس شد.

    بعد از ظهر هم اتفاق خاصی نیافتاد. ولی با استادم در مورد دکتر عبدالکریم سروش صحبت کردم.
    این استادم آدم خیلی داناییه. خیلی زیاد مطالعه داره. نمی دونم چطوری این همه کتاب تونسته بخونه. هرکی توو هر موضوعی اسمی از کتابی ببره ، استاد نه تنها اونو خونده ، بلکه کلی اطلاعات جانبی هم داره !
    خوش به حالش واقعا. تقریبا هر جلسه هم چند تا کتاب به ما معرفی می کنه که بخونیم !
    یه سری داشتم به این فکر می کردم که احتمالا توو خونش از جلو در تا توو حموم کتاب ریخته !‌!‌!‌!‌

    بگذریم. شاید نظرشو در مورد سروش و توضیحاتی که داد رو بعدا بگم.
    جلسه مناظره ای هم که هفته پیش داشت تشکیل نشده بود ، فردا قراره مناظره باشه !
    کلی هم از من عذرخواهی کرد که من الکی رفتم !
    ولی حالا فردا که دیگه نمی رم ، انگیزه ندارم تا دانشگاه مازندران برم D:

    فردا باید چند تا کار بکنم.
    باید صبح نسبتا زود بیدار بشم و برم دوش بگیرم و برم بیرون.

    راستی ، معادلات این هفته استاد نیومده بود که تشکیل نشد. هفته بعد میآد.
    گفتم معادلات ...
    امشب که اومدم خونه ، همین که رسیدم جلو در ساختمان ، دیدم از ساختمان بقلی یکی اومد بیرون که قیافش خیلی آشناست !
    بعععععععععله !
    همون استاد معادلاتی بود که منو انداخت ! همون که ترم پیش باهاش داشتم.
    دیگه احوال پرسی کردم و اومدم خونه.
    خیلی دلم می خواد یه چیزی بهش بگم. نه اینکه حرف بدی بزنم. مثلا در این حد که بهش یادآوری کنم که معادلات منو پاس نکرد و ....
    من جدا دعا کردم که همین بلایی که سر من آورد ، سر خودش هم بیآد. چون هنوز دانشجوی دکتراست و درسش تموم نشده.

    خب دارم زیاد حرف می زنم.
    راستی اینم بگم که رفتم پیش استاد آئین زندگی و ازش کمک خواستم. اونم گفت که چیکار کنم. ولی ظاهرا شدنی نیست. فعلا نمی دونم باید چیکار کنم. یعنی بهش فکر نکردم.

    من دیگه برم بخوابم که دارم می میرم از خستگی و کم خوابی.

    شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    توئیتر و فیس بوک فیلتر شد ! ! ! شنبه 88/3/2 ساعت 5:26 عصر

    این دیگه چه کار احمقانه ای بود ؟‌!

    الآن دیدم توئیتر باز نمیشه ، یه توئیت خوندم که یکی گفته بود فیس بوک هم فیلتر شده !

    خیلی مسخره است این کار.

    من با موبایلم بدون فیلتر شکن می تونم از جفتش استفاده کنم ، ولی بقیه چی ؟‌ ! ( من برنامه توئیتر و فیس بوک رو روی گوشیم دارم ، واسه همین لازم نیست این سایت ها رو باز کنم )

    ماشاءالله به دولت ، سایت های غیر اخلاقی رو سریع می بنده !

    بالاترین هم که متحم شده بود یک سایت ضد دینه !

    مطمئنم کسی که این حرف رو زده ، یکبار هم بالاترین رو باز نکرده !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    یک روز خاص جمعه 88/3/1 ساعت 11:57 عصر

    سلام

    نمی خوام مثل گذشته در مورد دیروز که پست ندادم حرف بزنم. می خوام از امروز بگم.
    امروز یه روز فوق العاده بود. از چند لحاظ.
    تجربه جدید و خوبی بود.
    احساس می کنم در مورد امروز میشه زیاد حرف زد ، ولی خب اینجا جاش نیست.

    دوست داشتم امروز تموم نمی شد.
    دوست داشتم امروز برم تهران ، ولی نمی شد. الآن یادم اومد که فردا کارگاه امتحان دارم. ولی چقدر خوب می شد اگه می شد برم.
    نمی دونم چطوری بگم ، ولی لحظه آخری که کارم تموم شد و بایست برمی گشتم ، خیلی سخت بود برام.
    برگشتم رفتم سر اون کوچه ای که می دونستم ماشین از اونجا رد میشه و دوباره دیدم D: هرچند که دیدن یه طرفه بود.
    همون موقع بود که تکل زدم !
    تا چند دقیقه گیج بودم انگاری. تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم !‌!‌!

    ولی بعدش پشیمون شدم و رفتم پیش مامان بزرگم. چند وقت بود نرفته بودم. همین که گفتم بیرون بودم ، یکم ناراحت شد که چرا ناهار نرفتم !
    منم گفتم که کار داشتم که رفتم بیرون ، نه اینکه همینطوری بیکار بودم و رفتم.
    حدود یک ساعت خوابیدم  اونجا. خیلی خوابم گرفته بود ، نمی تونستم بشینم.
    البته وقتی بیدار شدم خیلی سرم درد می کرد. الآنم درد می کنه.
    دیگه هرچی اصرار کردن شام نموندم. نگران دهکده ها بودم  D:
    خسته هم بودم ، دوست داشتم بیآم خونه و استراحت کنم.

    هنوز شام نخوردم.
    امروز رطوبت هوا فکر کنم خیلی زیاد بود. روزای قبل در این حد نبود. شانسه دیگه D:

    اما از امروز به بعد ...
    این هفته کلا دوتا امتحان دارم. یه ارائه گروهی هم دارم که هنوز تکلیفش روشن نیست ! و یک پروژه تحقیقاتی دارم که فکر کنم یکم وقت می گیره.
    اما سعی می کنم تا قبل از آخر هفته یه تصمیمی برای ادامه راه بگیرم و اعلام کنم.

    کاش می شد این کارو زودتر شروع کنم. الآن نزدیک امتحانای پایان ترمه. منم که ماشاءالله در طول ترم کتابا رو ترکوندم !
    واسه همین باید دیگه از این وقت کم واسه درس خوندن استفاده کنم.
    بعد از امتحانا یعنی تابستون احتمالا پروژه و کارآموزی رو برمی دارم. درضمن تهران هستم و توو خونه نمی تونم راحت باشم.
    ولی کار من مهمتر از این حرفاست ، باید بتونم انجامش بدم :)

    به هر حال امیدوارم که همه کارها خوب و روی اصول و درست انجام بشه. مستقل از اینکه نتیجه چی باشه ، من دوست دارم تلاشم و روند کار حداقل خودم رو راضی کنه و بعدا پیش خودم ناراحت این نباشم که نتونستم از پس این کار اونطوری که بایست بربیآم.

    خب من برم دیگه یه چیزی بخورم ، گرسنم شده.

    شاید هم نخوردم ، خیلی خوابم میآد.

    شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس