امروز که جلو در خونه عمم وایساده بودم و مردم با تعجب رد می شدن و می پرسیدن چی شده و تسلیت می گفتن ، شاید بیشتر از هر وقت دیگه به پوچی دنیا پی بردم.
واسه هیچ کس قابل درک و پذیرش نبود. یکی که خوب و سرحال بود ... یکدفعه ظرف دو روز از زندگی ساقط می شه !
تایمری که خدا واسش گذاشت دو روز بود. مسلما می شد یک ثانیه یا حتی کمتر هم باشه.
خدا خواست.
ای خدا ...
می خوام ببینمت.
ببینم این کیه که کل دنیا و زمین و زمان داره روو انگشت کوچیکش می چرخه.
هنوزم واسم قابل قبول نیست.
نمی تونم بفهمم. نمی دونم چرا هی می خوام از کار خدا یر در بیآرم ! نمی دونم ...
هی می خوام بفهمم واسه چی اینطوری شد. به نظر من مرگ طبیعی نبود. شاید یه حکمت خاصی داشت ، سوا از حکمت عمومی مردن.
امروز احساس کردم که یه عمر الکی زنده بودم.
فقط عمرم گذشته.
بیهوده ... بی فایده ...
الآنم الکی زنده هستم.
چون خدا می خواد.
خدایا خودت خوب می دونی ...
نمی ترسم از اینکه حتی همین الآن بمیرم ( هرچند که واسم خوشایند نیست )
ولی خیلی نگران بعدشم.
بعد از اینکه مردم.
نگران مادر و پدرم هستم. نمی دونم چی به سرشون میآد. یه عمر زحمت منو کشیدن. کلی آرزو دارن واسم.
همیشه ازت خواستم که مرگ منو زودتر از پدر و مادرم قرار بدی. چون فکر می کنم طاقت از دست دادنشونو ندارم.
ولی از وقتی شنیدم داغ اولاد خیلی سخت تره ... متاسفانه فکر می کنم باید برعکس دعا کنم !
یکی نیست به من بگه آخه تو به این کارا چیکار داری ؟ ! تو زندگیتو بکن ، خدا خودش بهتر می دونه چیکار کنه.
ای خدا ...
من طاقت ندارم یه تار مو از سر پدر و مادرم کم بشه ، نذار بشه.
به من درک و فهمی بده تا قدرشونو بدونم. از وجودشون استفاده کنم. نه اینکه وقتی از دستشون دادم ، تازه از خواب بیدار بشم.
تازه بفهمم که واسشون هیچ کاری نکردم. حتی نتونستم یه ذره از زحمتاشونو جبران کنم.
خدایا به من هدف بده !
بدونم واسه چی دارم زندگی می کنم. از زندگیم استفاده کنم. عمرمو تباه نکنم.
خدایا کمکم کن ...
( سه شنبه – 26 / 06 / 87 )