سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش سه گونه است: کتابی گویا و سنّتی دیرینه و«نمی دانم»[=اقراربه نادانی] . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دل نوشته های من !



سیستم و خستگی ! چهارشنبه 88/1/26 ساعت 10:24 عصر

سلام

این قضیه خستگی و کم خوابی دیگه داره عادی میشه. چون هر روز داره تکرار میشه.
امروز صبح پاشدم رفتم دانشگاه ، گفتم الآن بچه ها میان واسه تحویل پروژه ، ولی کسی نبود !
از ساعت 8 صبح بیدار بودم ، ولی خب 10 رسیدم دانشگاه.
حالا اگه من صبح نمی رفتم یا دیرتر می رفتم ، 100 نفر زنگ می زدن که آقا کجایی ، مگه نگفتی 9 صبح ؟!
خلاصه اینم از شانس منه دیگه.

البته دانشگاه بیکار نموندم. باز هم بچه های آز سیستم سوال داشتن.
امروز غیر از 2 ساعتی که توو کلاس بودم ، بقیه اش از 10 صبح تا 8 شب تقریبا با لینوکس و پروژه و این چیزا گذشت.

حسابی خسته هستم.

فکر کنم دوباره دارم وزن کم می کنم. باز هم تاحدودی تغییر سایز دادم ! ( این دفعه برم پیش خیاط ، فکر کنم منو میزنه دیگه ! )

حالا جالبش اینجاست که اینا میرن پیش استاد زیرآبه منو هم می زنن ! :))
یکی میگه سر کلاس تند حرف می زنم ، وقت نمی کنه بنویسه !
یکی میگه زیاد تمرین می دم ، وقت تمرینات هم کمه !
یکی میگه پروژه ها سخته ، باز هم وقتش کمه !
...
فکر کنم کم مونده یکی بگه آقا این خوشگل نیست ، یه خوشگل بفرست !‏!‏!‏
حالا اینا چیزی نیست ، اگه حرف درستی بزنن من قبول می کنم ...
چند روز پیش یکی از دخترا اومده میگه پروژه خیلی سخته ، وقتشو بیشتر کنید.
من ازش پرسیدم شما اصلا تا حالا صورت پروژه رو خوندین ؟‏؟‏؟‏!
گفت : نه !‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!
آخه من چیکار کنم با این آدمای تنبل.
البته همشون که اینطوری نیستن ، ولی خب اینا هم کم نیستن.

استاد هم به حرف اینا اهمیتی نمیده ،‏خودش اینا رو میشناسه.
امروز می گفت باید با پنبه سر ببُری که اینا هم اینطوری فکر نکنن ! ( از فردا باید برم کلی پنبه بخرم ! )

من فکر کنم نصف بچه های این دوتا کلاس سیستم پاس نمیشن. باید یکم بهشون هشدار بدم تا بعدا از کم کاریشون پشیمون نشن.

خلاصه که اینجوریاست.

راستی داشت یادم می رفت ، بالاخره آهنگ وبلاگمو هم عوض کردم. البته حجمش یکم زیاده (700 کیلو بایت) ، طول میکشه تا لود شه. 

خب من برم ببینم شامم در چه حاله. ایشالله که خوبه D:



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    اولین کلاس حل تمرین من چهارشنبه 88/1/26 ساعت 12:32 صبح

    سلام

    امروز اولین کلاس حل تمرین من بود. برای اولین بار رفتم توو یه کلاس و واسه کلی آدم یه ساعت حرف زدم !

    قرار بود صبح زودتر بیدار بشم و بشینم جواب تمریناتی که داده بودم رو پیدا کنم تا سر کلاس جواب رو بگم. ولی خب فکر کنم 12 بود که شروع کردم !
    کلاس ساعت 4 بود. یه سوال هم اختیاری بود که بایست در موردش جستجو می کردم تا جوابشو پیدا کنم !

    دیگه نرسیدم ناهار بخورم. سریع جمع و جور کردم و رفتم دانشگاه.

    5 دقیقه دیر رسیدم. 10 دقیقه هم طول کشید تا همه بیآن سر کلاس. شلوغ شده بود ، بالای 30 نفر بودن.

    خدا کمک کرد و کلاس به خوبی پیش رفت. یکی از این بچه ها گیر داده بود به یه مطلبی که من گفتم و کتاب باز کرد تا بگه من دارم اشتباه می گم !
    منم کم نیاوردم. البته من درست می گفتم (فکر کنم !) ، ولی چیزی که اون بنده خدا می گفت با چیزی که من گفته بودم فرق داشت یکم.

    کلاس همونطوری که می خواستم بود. شاد و تعاملی.
    از بچه ها سوال می کردم و ازشون می خواستم که توو بحث شرکت کنند و نظر بدن.

    خلاصه که کلاس خیلی خوب بود، بچه ها هم راضی بودن.
    خدا رو شکر.

    فردا هم باید صبح برم واسه تحویل پروژه.
    حالا کار بچه های سیستم عامل یه طرف ، بچه های آز سیستم هم بی خیال من نمیشن. آخه اونا هم پروژه دارن و پنج شنبه باید تحویل بدن.
    من با اینکه کد برنامه خودمو دادم بهشون ، بازم گیر دارن. البته من دوست دارم که بتونم به کسی کمک کنم ، ولی یکم داره خسته کننده میشه. یعنی من دارم خسته میشم. بیشتر وقتم توو دانشگاه ( غیر از زمانی که کلاس دارم ) صرف سوال و جواب میشه. اینطوری احساس می کنم یکم در بندم (در بند از اون لحاظ !)

    حالا به هر حال من چشم به ثوابش دوختم ( البته اگه داشته باشه ) <":
    ...

    راستی بعد از کلاس رفتم توو جلسه انتخاباتی. این جلسه از طرف انجمن اسلامی برگزار شد. یکی از استادا اومد و از میر حسین موسوی دفاع کرد و کلی هم ازش تعریف کرد. البته من این استادمون رو قبول دارم ، حرف الکی نمی زنه ( این ترم باهاش دوتا درس دارم ). منم رفتم جلو و سوال پرسیدم D:
    جلسه خوبی بود به نظرم. هرچند که نزدیک بود دعوا بشه ! یکی اومد کلی شلوغ کرد و از میرحسین بد گفت. خیلی هم با لحن بدی حرف می زد. قبلش هم یکی از بچه های بسیج اومد و کلی حرف زد و شلوغ کرد.
    در کل هیجانش خوب بود و حرفای خوبی زده شد. من صدا رو ضبط کردم و الآن هم دارم گوش می دم. آخر جلسه هم یه دختری اومد و حرفای جالبی زد که شدیدا تشویق شد. آخرین حرفش این بود : « اگه احمدی نژاد رئیس جمهور شه‏ ، از همین الآن به فکر پیتزا فروشی و ساندویچی هاتون باشید » ( البته این حرفو با توجه به حرفای قبلیش زد )
    بچه ها بیشتر از استاد واسه این دختره کف زدن !
    ...

    قبلا گفته بودم که می خواستم خاطرات عید رو بنویسم. ولی فکر نکنم این کارو بکنم. دیگه خیلی گذشته و منم خیلی چیزا یادم رفته. حسّشم نیست. هرچند که دوست داشتم بنویسم.
    ...

    نمی دونم چرا این چند روزه همش احساس خستگی می کنم. الآن هم خسته هستم و خوابم میآد.
    شام نخوردم ، شاید برم یه فکری به حال شام بکنم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    به عنوان گیر نده جون بچت ! یکشنبه 88/1/23 ساعت 10:3 عصر

    نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله هستم.

    فردا روز مهمیه ، استرس دارم یکم !

    همیشه فکر می کردم آدم شادی هستم ، ولی این چند وقته اصلا اینطوری نبوده. شادی ها زودگذر و سطحی شدن.

    تا ساعت 9 خواب بودم. البته دیر خوابیدم. الآنم که الکی نشستم اینجا. روزها و ساعت ها همینطوری میآد و می ره. بدون اینکه من حتی یه کار مثبتی بکنم.

    طبق معمول دارم رندم ( Random ) آهنگ گوش میدم. الآن داره چاوشی می خونه :
    چه کسی خواهد دید ، مُردنم را بی تو
    گاه می اندیشم ، خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
    آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
    روی خلاب (خندان) تو را کاشکی می دیدم
    ...
    چه کسی باور کرد ، جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد
    می توانی تو به من ، زندگانی بخشی
    یا بگیری از من ، ‏آنچه را می بخشی
    ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    حرف ! یکشنبه 88/1/23 ساعت 12:34 صبح

    سلام

    خب ، ...
    از چی بگم ؟
    کلا همیشه هر وقت خواستم اینجا پست بدم ، کلی فکر کردم که چی بگم و چطوری بگم؛ نه اینکه چیزی نداشته باشم بگم ، ولی نمی دونم موقع نوشتن که میشه حرفام ته می کشه !

    چند شبه که خیلی دیر می خوابم. واسه همین همش خواب آلود هستم. دیشب هم دیر خوابیدم. ولی صبح چون قرار داشتم زود بیدار شدم. هرچند که آخرش این برنامه لغو شد ، ولی من به هر حال صبح زود بیدار شدم.
    ...

    اما کلاس معادلات ...
    استاد این جلسه باز نطق فرمودند ایشون !
    لجم می گیره از حرف زدنش. کلا از این آدم لجم می گیره. کلاس و درس معادلات رو اگه برام به زور قابل تحمل باشه ، تحمل کردن این بشر و دیدنش واقعا سخت و عذاب آوره. یادم نمیآد هیچ موقع نسبت به کسی همچین احساسی داشتم.

    صبح که پاشدم دیدم نافُرم سرما خوردم. سر کلاس خیلی سخت بود. وقتی استراحت داد ، رفتم بهش گفتم که حالم خوب نیست و نمیآم سر کلاس و واسم حاظری زد. ( به به ، چه استاد خوبی ! ) منم رفتم یه آنتی هیستامین تپل خریدم و زدم به بدن (!) تا یکم بهتر شدم.

    کارگاه هم که اتفاق خاصی نیافتاد. احتمالا من دو هفته دیگه ارائه لینوکس دارم. ( این چند وقت کار و زندگی من خیلی به لینوکس و درس سیستم عامل ربط پیدا کرده )
    ...

    می تونم بگم به فیس بوک معتاد شدم ! چند تا از دوستام هم همین حالتو دارن. اینقدر بزرگ هست که همیشه چیز جدید می بینم.
    فیس بوک رو با PHP نوشتن و این یکی از نمونه های بارز قدرت پی اچ پیه. ( پی اچ پی یه زبان برنامه نویسی متن باز [ Open Source ] هست که طرفداران خیلی زیادی داره )
    ...

    می خوام اعتراف کنم که خیلی تنبل تر شدم ( تنبل که بودم ).
    هیچ کاری نمی کنم. هنوز هم لباس هامو جا به جا نکردم !‏!‏!‏! ( فردا مادرم میآد باز دوباره شاکی میشه )
    اگه دانشگاه نباشم ، توو خونه همش یا پای اینترنتم یا دارم با موبایلم بازی می کنم. حوصله هیچ کاریو ندارم.
    واقعا حسرت می خورم به اینکه کاش این ترم درسم تموم میشد. احساس می کنم دیگه نمی کشم. دیگه نمی تونم درس بخونم. همش می ترسم از اینکه نکنه درسم از 9 ترم هم بیشتر طول بکشه !
    درس خوندن خیلی برام سخت شده. هیچ جوره نمی تونم باهاش کنار بیام. نگرانم که این ترم بیشتر از 1 - 2 تا درسو بیافتم. امیدوارم که اینطوری نشه ، ولی با این وضعی که دارم چندان بعید هم نیست.
    ...

    بیش از 2.5 گیگابایت برنامه و بازی رو گوشیم نصب کردم !
    بیش از 80 تا بازی !
    یه بازی که جدیدا نصب کردم اسمش هست : Bike or Die
    یه دوچرخه بازی فوق العاده قشنگه که منو به خودش معتاد کرده. ( چند تا اسکرین شات از بازی گرفتم. اگه حسش بود می ذارم اینجا که حال و هوای اینجا هم عوض شه ! )

    Click to full size Click to full size Click to full size

    Click to full size Click to full size

    ( خب حسش بود عکسا رو گذاشتم )
    یه فوتبال هم دارم که کاملا حرفه ایه ! ( در حد Pro Evolution Soccer. انگاری که داری با پلی استیشن بازی می کنی ! )
    البته من با همون دوچرخه بازی بیشتر حال می کنم :)
    ...

    اما جومونگ ...
    شده بحث و حرف امروزه‏ی خیلی ها. یکی از دوستام امروز می گفت 16 گیگا بایت جومونگ دارم ، می خوای ؟‏!
    گفتم نه ( آخه من که نمی شینم فیلم ببینم اینطوری ). ولی یکم از آخراشو گفتم واسم تعریف کرد.
    می گفت خودش جومونگ دوست نداره ، ولی چون هی همه می پرسن چی میشه و اینا ، رفته دیده !
    بعدش می گفت جومونگ افسانه نیست ، واقعیت داره ! ولی چون جزئیاتش معلوم نیست ، اسمشو گذاشتن افسانه ( جزئیات بیشتر در ویکی پدیا، + و + )
    ...

    شدیدا احساس بی هدفی می کنم. هیچ انگیزه‏ای برای زندگی ندارم. نمی دونم چیکار می خوام بکنم و به کجا می خوام برسم.
    یک هفته ( از پست یک هفته پیشم ! ) گذشته و هیچ کاری نکردم. یعنی نتونستم بکنم.
    ...

    قبل از عید برای اردو ثبت نام می کردن که من ندیده بودم و ثبت نام نکردم. این اردو برای دانشجوهای سال آخره ( یعنی ما ! )
    چند روز پیش دیدم که نوشتن اردو که قرار بود در تاریخ فلان باشه به دلیل شرایط بد آب و هوا لغو شد ! ( تازه فهمیدم که اردویی در کار بوده )
    البته موقتا لغو شده. چون چند روزه اینجا هوا سرد شده.
    رفتم که ببینم هنوز ثبت نام می کنن که دیدم نمی کنن. حدود 160 نفر دارن می برن و 4 تا اتوبوس پر شده !
    چند تا از بچه های ما هم ثبت نام نکرده بودن اصلا. به نظرم چیزی از دست ندادم که ثبت نام نکردم. چون خیلی شلوغه ، حال نمیده اینطوری. هم صنایع ، هم کامپیوتر. بایست گروه‏ها رو جدا می بردن.
    ...

    چقدر حرف زدم !
    اگه بخوام ادامه بدم بازم می تونم حرف بزنم !
    حرفای من تمومی نداره انگاری.
    ولی دیگه حرف نمی زنم.

    فقط امیدوارم که شرایطم تغییر کنه و وضعم بهتر از این بشه و به درس و زندگیم برسم.
    ____________________________________________________________

    راستی یادم رفت بگم ، چند وقته که به فکر عوض کردن آهنگ وبلاگ افتادم. دیگه زیادی تکراری شده. حتی خودم هم دیگه حوصله گوش کردنشو ندارم. بزودی این کارو می کنم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    توئیتر پنج شنبه 88/1/20 ساعت 9:51 عصر

    نه ، اینم نشد.

    دیروز یکی توو فیس بوک گیر داده می گه به مردم چه ربطی داره که تو الآن داری چیکار می کنی یا چیکار کردی ، اینا چیه می نویسی ؟!

    خب البته این آدم حتما توو باغ نیست ، نمی دونه که یکی از کاربردهای فیس بوک ( و سایت های نظیر اون ) اینه که میشه بقیه رو از وضعیت خودت با خبر کنی و بگی چیکار می کنی یا مطالبی رو با بقیه به اشتراک بذاری و ...

    البته من جوابشو دادم ، ولی ...

    الآن ترجیح می دم توئیت هام توو فیس بوک نشون داده نشه ( یعنی میشه یه تیر و دو نشون )

    فعلا اپلیکیشن فیس بوک پیغام خطا می ده ، نمی شه تنظیمشو تغییر داد. ولی در اولین فرصت این کارو می کنم.

    امروز یه پیغام داشتم ، یه تیکش نوشته بود :

    are you interested in "men" ?

    پسر عموم اینو گفته بود !
    شاید از دیدن لیست دوستام تعجب کرده بود ،‏نمی دونم.

    خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم ، به هر حال خوشحال شدم. همینطور تعجب کردم از اینکه فینگلیش هم نوشته بود !

    ...

    امروز دو ساعت کلاس داشتم ،‏ ولی فکر کنم 6 ساعت الاف بودم. با اینکه خیلی خسته شده بودم از اینکه هی راه رفتم ، ولی حالشو نداشتم بیآم خونه.

    هنوز تمرین های سیستم عامل رو توو سایت نذاشتم. خیلی خستم واقعا ،‏حسش اصلنت (!) نیست.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    توئیتر و اطلاع رسانی چهارشنبه 88/1/19 ساعت 2:11 عصر

    نمی دونم چرا بجای اینکه خوشحال باشم ، ناراحتم.

    باز هم خیلی پریشونم. احساس خیلی بدیه.

    ...

    یا یکی از دوستام ساعت 2 قرار داشتم که واسه پروژه آز سیستم کمکش کنم. ولی هنوز ناهار نخوردم. البته نزدیکه آماده بشه.

    راستی دوباره توئیت نویسی رو شروع کردم. بر خلاف اینکه تا چند وقت پیش فکر می کردم واسه من کاربردی نداره ، ولی الآن احساس می کنم بهش نیاز دارم !

    توو چند روزی هم که مسافرت بودم ، فکر کنم 1- 2 بار نوشتم.

    دیشب هم کدشو گذاشتم توو اون وبلاگم و توی FaceBook هم نصبش کردم.

    الآن شده یه تیر و سه نشون ! ( هم Twitter ، هم FaceBook و هم وبلاگم )

    الآن کد فلش Twitter رو هم پیدا کردم. این قشنگ تره ، همینو می ذارم.

    نه ، این فلش فارسی رو خوب نشون نمی ده ، حیف شد :(

    خب این فعلا وقت می گیره ،‏بعدا همین فلش رو درستش می کنم اگه بشه.

    برم ناهار بخورم که دیر شده.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    هنوز هم خسته ام ... سه شنبه 88/1/18 ساعت 6:51 عصر

     امروز کلاسمو پیچوندم ، خیلی خوب D:

    اون دفعه که من به موقع واسه تحویل گرفتن پروژه ها رفته بودم ، همه دیر اومده بودن و من الاف بودم. امروز که من دیر رفتم ، همه از کله سحر اونجا بودن !

    آخه من دیشب هم دیر خوابیدم. دیروز اصلا استراحت نکردم. حتی بعد از پستی که دیشب دادم و گفتم که می خوام یکم بخوابم ، نخوابیدم.

    از وقتی اومدم بابل ، تا دیشب هیچ ظرفی نشسته بودم !
    دیگه مشغول ظرف شستن و غذا درست کردن شدم.

    ویندوز من هم که داغون بود. البته نه اینکه فقط ویندوز من داغون باشه ، کلا داغون بودن از خصوصیات بارز ویندوزه ! ( آهای کسانی که از ویندوز حمایت می کنید ، یکی از شما جواب منو بده که چرا من همش باید توو ویندوز Dead Screen ببینم ؟‏؟‏؟‏؟‏؟‏ )
    چند روزه که فلش مموری منو نمی شناسه !
    دیشب گفتم ویندوز رو Repair کنم شاید خوب بشه. ولی نشد !
    یعنی اصلا تعمیر نشد. هی وسط نصب ری استارت می شد. هر کاری کردم نشد که بشه.

    دیگه مجبور شدم از توو لینوکس فایل هایی که می خواستم رو توو فلشم کپی کنم و برم از اول ویندوز نصب کنم.

    اصولا ویندوز نصب کردن خیلی کار خسته کننده اییه. حداقل برای من !

    این کارا تقریبا تا ساعت 3 نیمه شب طول کشید. بعد از این همه زحمت و مشقت حالا می خواستم آنلاین بشم ،‏ تلفن خراب شده بود !
    نه اینکه قطع شده باشه ، ولی بوق نداشت اصلا. دیگه مجبور شدم با آیفون عزیزم (!) آنلاین بشم. ( الآن می تونم بگم محاله که من گوشیمو با گوشی دیگه ای عوض کنم. چون واقعا آیفون و صد البته Mac خوبه و جواب منو میده. یه گوشی فوق العاده با سیستم عاملی قوی و کاربر پسند. تا حالا خیلی ها به نداشتن امکان انتقال فایل از طریق بلوتوث به آیفون خرده می گرفتند که خدا رو شکر الآن این امکان وجود داره ، حتی خیلی قوی تر و بهتر از موبایل های دیگه :) )

    تلفن من مجددا چند روزی هست که باز شور مسخرشو در آورده !

    هر موقع بخواد کار می کنه ،‏نخواد نمی کنه.

    تازه غیر از این ، ISP که من ازش کارت اینترنت می گیرم هم چند روزه که اینترنتش هی قطع و وصل میشه !

    خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ، تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری  ! (!؟)

    امروز تحویل پروژه تا 2 طول کشید. من دیشب جواب سوال های آخر فصل کتاب سیستم عامل رو بالاخره گیر آورده بودم ، ولی چون به لطف مخابرات این سایت فیلتر بود ، با VPN هم نتونستم دانلود کنم. توو دانشگاه می خواستم این کارو بکنم که ازش سوال در بیارم و به بچه ها بدم که اینترنت اونجا هم قطع شده بود !

    چه شانس قشنگی ، به به آدم در میآد !

    دیگه نمی دونستم سر کلاس چی باید بگم. بچه ها هم هی می پرسیدن که چی کار می خوام بکنم !

    ساعت 3 بود که رفتم هماهنگ کنم که یه کلاس خالی بگیرم واسه ساعت 3:30  ، مسئولش گفت که کلاس خالی نداریم ، تا 4 باید صبر کنی !‏!‏!

    منم قبلا گفته بودم که 4:30 باید برم ، اینم بهونه ای شد که کلاس رو تعطیل کنم D: ( آخه گفتم توو نیم ساعت که نمی شه کاری کرد ، تا بچه ها بیآن و کلاس شروع بشه خودش نیم ساعت میشه !‏ )

    این شد که کلاس پیچیده شد. حالا باید تمرین بزارم توو سایت ، ولی تمرینی ندارم D:

    هنوز دارم تلاش می کنم که جواب تمرینا رو بتونم دانلود کنم ، الان داره میشه. البته اگه تا آخرش کامل دانلود بشه !

    همچنان بی خوابی اذیتم می کنه. امروز هم نتونستم زیاد بخوابم.

    ( بازم دانلود نشد :( )

    امشب جومونگ داره ، یادم باشه ببینم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    خیلی خسته ام ... دوشنبه 88/1/17 ساعت 8:44 عصر

    :))

    امروز کسی واسه من دست نزد D:

    سلام

    فقط می تونم بگم دارم می میرم از خستگی و بی خوابی. خیلی هم گرسنم شده. آخه وقت نکردم ناهار بخورم ، صبحانه هم نیز.

    به خاطر ارائه ای که امروز داشتم ، صبح سر کلاس ریاضی مهندسی هم نرفتم ! بچه ها می گفتن یه مثال حل کرد ، 1.5 ساعت طول کشید !‏!‏!‏‏!‏!‏!‏!‏!‏
    می دونم که این ترم هم معادلات می افتم ، هم ریاضی مهندسی. البته چند تا درس دیگه هم هست که فکر می کنم استعدادشو دارم !

    ساعت 1 رسیدم دانشگاه ،‏دنبال ویدئو پرژکتور می گشتم. مسئولش می گفت نداریم ، بایست 3 - 4 روز قبل هماهنگ می کردی !
    - بابا من الآن ارائه دارم ، چی کار کنم آخه ؟‏؟‏؟‏!
    آخرش کار به آموزش کشید و اونا زنگ زدن به همون مسئولش تا به من ویدئو پرژکتور داد ! ( آخه مگه ساندیس داری که اول میگی نداریم ؟‏؟‏؟‏ )
    اگه مجبور می شدم بدون ویدئو پروژکتور ارائه کنم ، واقعا نمی تونستم !
    آخه با وجودش هم به نظرم چندان خوب نبود. حداقل خودم راضی نبودم. من حتی یک بار هم از متنی که صبح آماده کرده بودم ، نخونده بودم ، هیچ تمرینی نکرده بودم.
    با اینکه کلاس ساعت 1 بود ، ولی قبلش استاد کلی حرف زد و من ساعت 2 شروع کردم و گفت تا 2:30 تمومش کن !
    واقعا خدا کمکم کرد که کارم ضایع نشد ؛ من حتی توو آخرین لحظات قبل از ارائه می ترسیدم که شروع کنم !
    با اینکه خیلی نگران بودم که چی باید بگم و اینا ...
    ولی کاملا آروم بودم !‏!‏!‏!‏! ( خودم باورم نمیشه !‏ )

    استاد هم هی وسط حرف من کامنت می داد ! اول دیدم داره تمرکز (!) منو به هم میزنه ، ولی بعدش دیدم اتفاقا خیلی خوبه ، چون من این وسط فرصت می کنم متنمو بخونم D:

    متنی که آماده کرده بودم درواقع خلاصه مطالبی بود که قبل از عید توو اینترنت پیدا کرده بودم. خیلی از کلماتش لینک شده بود. امروز که قبل از کلاس بردم پرینت گرفتم ، دیدم لینک ها هم پرینت شده ! ! ! !
    خیلی بد شده بود. توو 3 - 4 خط که همش انگلیسی بود ، به زور می شد 4 کلمه فارسی پیدا کرد !
    خیلی شلوغ شده بود ، خوندن یه جمله فارسی از توش کاملا دشوار بود. ( حالا منی که یک بار هم اینو نخونده بودم ، بایست به این همه آدم ارائه می کردم ! )

    کل این ارائه رو من یه روزه جم کردم ! ( دیگه معلومه چی شده ، اینم نتیجش : دانلود )

    خلاصه که به لطف خدا به خیر گذشت و تموم شد :)

    ولی من هنوز راحت نشدم. فردا باید پروژه تحویل بگیرم که البته کار سختی نیست.

    قسمت سختش از ساعت 3:45 شروع میشه ! این یکیو دیگه واقعا نمی دونم باید چیکار کنم !
    دیروز فهمیدم که این هفته باید برم سر کلاس. منم اصلا آمادگی ندارم ، نمی دونم فردا چی بگم بهشون.
    امروز به یکی از بچه ها گفتم که چند تا جک آماده کنه واسه فردا سر کلاس :))

    منم که ایمیلمو باز کردم یه جک داشتم ، بد نبود :
    ترکه گربشو میشسته همسایشون میگه نشور میمیره ترکه میگه نمیمیره بعد از یه مدت همسایه میبینه گربه مرده میره دم خونه ترکه میگه مگه نگفتم نشور میمیره میگه شستمش نمرد چلوندمش مرد !

    الآن به ذهنم یه سوال رسید که فردا سر کلاس در موردش بحث راه بندازم D:
    البته خودم هم جوابشو دقیق نمی دونم <":

    راستی من قبلا جومونگ نگاه نمی کردم اصلا؛ ولی توو عید از بس همه دنبال دیدنش بودن ، منم بالاخره علاقمند شدم و دوست دارم که ببینم.

    اون موقع که جومونگ تازه گم شده بود ، خیلی دلم واسه « سوسانا » می سوخت. البته من تا اینجاها رو می دونستم. چون داداشم دی وی دی هاشو از دوستش گرفته بود ، تقریبا تا 20 - 25 قسمت جلوتر رو هم دیده ! منم ازش پرسیده بودم که چی میشه D:
    دیگه از اینجا به بعدشو نمی دونم ، باید زنگ بزنم بپرسم !

    خب دیگه خیلی حرف زدم. از وقتی اومدم خونه اینجا نشستم. کمرم خیلی درد گرفته.

    برم یکم دراز بکشم و بیدار بشم ببینم واسه فردا چیکار کنم.

    انشاءالله فردا بازم خدا کمکم می کنه و من جلسه اول جلو بچه ها کم نمی آرم D:

    پ.ن : ویندوز واقعا داغونه ، در حال حاضر فقط چون توو لینوکس یه کانکشن اینترنت خوب ندارم ، باید با همین ویندوز لعنتی بسوزم و بسازم :(



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    ! !‏ ! شنبه 88/1/15 ساعت 10:59 عصر

    !‏!‏!

    مادرم و امیر اومدن شمال !‏!‏!‏

    بدون اینکه به من بگن. الآن قائمشهر هستند ، خونه یکی از فامیلا تا ...

    بعد از شام میآن اینجا.

     

    جمعه که گذشت هیچی ، امروز هم گذشت و من هیچ کاری نکردم !

    حتی هنوز لباس ها و وسایلم رو جا به جا نکردم.

    امیدوارم دوشنبه پیش استاد خجالت نکشم !

    خیلی تنبل شدم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    سیزده به در ! پنج شنبه 88/1/13 ساعت 11:40 عصر

    سلام

    اصلا حرفم نمیآد !

    ولی فکر کنم باید یه چیزایی بگم.

    پاراگراف های 6 و 7 رو کاملا نادیده می گیرم ولی با بند 19 موافقم.

    دوست دارم که این چند روز زود بگذره. شرایط بدیه و من نباید اصلا کم بیآرم.
    نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرم ، نمی خوام به همه چیز و همه کس پشت کنم و دوست ندارم تصمیمی بگیرم که بعدا خدایی نکرده باعث پشیمونی بشه ... ( امیدوارم که واقعا بتونم )
    باید در مورد مهمترین اتفاق زندگیم ( زندگیمون ) درست و به موقع تصمیم بگیرم.
    من معتقدم اگر این تصمیم درست گرفته بشه ، بقیه اش به لطف و کمک خدا حل شدنیه. واسه همین فعلا فقط به مرحله اول فکر می کنم. نمی تونم از ترس! مرحله دوم ، هیچ کاری نکنم.
    خلاصه بگم ، می خوام تلاشمو بکنم که بعدا جای پشیمونی نباشه.

    بگذریم.

    راستی ...

    سیزدهتون به در !

    روز نسبتا خوبی بود ؛ خیلی خسته ام الآن ، سرم داغه !

    از فردا دیگه نباید وقت تلف کنم. یعنی وقتی برای تلف کردن نمونده. خانوادم که صبح زود میرن ، من می مونم و تنهایی و این همه کار !
    امیدوارم بتونم از عهده همه کارایی که دارم به خوبی بر بیآم.

    راستی یه چیز دیگه ...

    دستم داره کم کم توو جیب خودم میره ! ( البته همیشه توو جیب خودم بوده ، ولی توو جیبم پول پدرم بوده ! )
    آخرین قبض موبایلمو خودم دادم ، قبض تلفن اینجا رو هم خودم قراره بدم ، ...

    اگه بتونم 5 - 6 میلیون جور کنم ، از لحاظ مالی فکر می کنم مستقل میشم. کاش می تونستم وام بگیرم. ( وام بدون نیاز به سپرده ! )

    باید درسم زود تموم بشه. کاش الآن ترم آخر بودم. کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش

    از وقتی اومدم خونه و لباس عوض کردم ، اینجا نشستم. چقدر به زور اینهمه حرف زدم !!! !! !

    در آخر باید بگم که :
    شنیدین می گن ناامیدی گناهه ، معصیته ، بده ، جیزززززه ؟!!! ( هرچند که زیادی خوش بین بودن هم خوب نیست )



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس

       1   2      >