سلام
امروز اولین کلاس حل تمرین من بود. برای اولین بار رفتم توو یه کلاس و واسه کلی آدم یه ساعت حرف زدم !
قرار بود صبح زودتر بیدار بشم و بشینم جواب تمریناتی که داده بودم رو پیدا کنم تا سر کلاس جواب رو بگم. ولی خب فکر کنم 12 بود که شروع کردم !
کلاس ساعت 4 بود. یه سوال هم اختیاری بود که بایست در موردش جستجو می کردم تا جوابشو پیدا کنم !
دیگه نرسیدم ناهار بخورم. سریع جمع و جور کردم و رفتم دانشگاه.
5 دقیقه دیر رسیدم. 10 دقیقه هم طول کشید تا همه بیآن سر کلاس. شلوغ شده بود ، بالای 30 نفر بودن.
خدا کمک کرد و کلاس به خوبی پیش رفت. یکی از این بچه ها گیر داده بود به یه مطلبی که من گفتم و کتاب باز کرد تا بگه من دارم اشتباه می گم !
منم کم نیاوردم. البته من درست می گفتم (فکر کنم !) ، ولی چیزی که اون بنده خدا می گفت با چیزی که من گفته بودم فرق داشت یکم.
کلاس همونطوری که می خواستم بود. شاد و تعاملی.
از بچه ها سوال می کردم و ازشون می خواستم که توو بحث شرکت کنند و نظر بدن.
خلاصه که کلاس خیلی خوب بود، بچه ها هم راضی بودن.
خدا رو شکر.
فردا هم باید صبح برم واسه تحویل پروژه.
حالا کار بچه های سیستم عامل یه طرف ، بچه های آز سیستم هم بی خیال من نمیشن. آخه اونا هم پروژه دارن و پنج شنبه باید تحویل بدن.
من با اینکه کد برنامه خودمو دادم بهشون ، بازم گیر دارن. البته من دوست دارم که بتونم به کسی کمک کنم ، ولی یکم داره خسته کننده میشه. یعنی من دارم خسته میشم. بیشتر وقتم توو دانشگاه ( غیر از زمانی که کلاس دارم ) صرف سوال و جواب میشه. اینطوری احساس می کنم یکم در بندم (در بند از اون لحاظ !)
حالا به هر حال من چشم به ثوابش دوختم ( البته اگه داشته باشه ) <":
...
راستی بعد از کلاس رفتم توو جلسه انتخاباتی. این جلسه از طرف انجمن اسلامی برگزار شد. یکی از استادا اومد و از میر حسین موسوی دفاع کرد و کلی هم ازش تعریف کرد. البته من این استادمون رو قبول دارم ، حرف الکی نمی زنه ( این ترم باهاش دوتا درس دارم ). منم رفتم جلو و سوال پرسیدم D:
جلسه خوبی بود به نظرم. هرچند که نزدیک بود دعوا بشه ! یکی اومد کلی شلوغ کرد و از میرحسین بد گفت. خیلی هم با لحن بدی حرف می زد. قبلش هم یکی از بچه های بسیج اومد و کلی حرف زد و شلوغ کرد.
در کل هیجانش خوب بود و حرفای خوبی زده شد. من صدا رو ضبط کردم و الآن هم دارم گوش می دم. آخر جلسه هم یه دختری اومد و حرفای جالبی زد که شدیدا تشویق شد. آخرین حرفش این بود : « اگه احمدی نژاد رئیس جمهور شه ، از همین الآن به فکر پیتزا فروشی و ساندویچی هاتون باشید » ( البته این حرفو با توجه به حرفای قبلیش زد )
بچه ها بیشتر از استاد واسه این دختره کف زدن !
...
قبلا گفته بودم که می خواستم خاطرات عید رو بنویسم. ولی فکر نکنم این کارو بکنم. دیگه خیلی گذشته و منم خیلی چیزا یادم رفته. حسّشم نیست. هرچند که دوست داشتم بنویسم.
...
نمی دونم چرا این چند روزه همش احساس خستگی می کنم. الآن هم خسته هستم و خوابم میآد.
شام نخوردم ، شاید برم یه فکری به حال شام بکنم.