سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل ها بر دوستی آن که به آنها نیکی کند و دشمنی آن که بدان ها بدی کند، سرشته شده است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

دل نوشته های من !



پست D: یکشنبه 88/2/6 ساعت 6:12 عصر

به نام خدا زنده هستم D:

سلام :)

خیلی خوابم میآد ، همین D:
_____________________
( کاش می شد کاری کرد که متنی که این زیره اول نشون داده نشه ، وقتی که کاربر سه خط بالا رو خوند و ضد حال خورد ، یه دفعه بقیش ظاهر بشه ! حال میده ها ، نــــــــــــــــــــــه ؟! D: )

واقعا نمی دونم چی بگم آخه. ولی من موندم کسی که از تعطیلی کلاسش اینقدر ذوق کرده ، چطوری تونسته تا دکترا پیش بره ؟! ( به جون همون یه دونه بچت که 2 ساعت پیش عروسیش بود ، این فقط یه سواله D: )

صبح من قرار داشتم ، فکر کردم 8:30 باید دانشگاه باشم. در حالیکه 9:30 قرار داشتم !
کلی حالم گرفته شد. آخه به زور صبح بیدار شدم. خیلی خوابم میومد.
ساعت 10 آز ریز داشتم. هیچ کس برنامه رو ننوشته بود. ما هم هرکی که گیر آوردیم ، برنامشو گرفتیم و کامپایل کردیم. بعد از اینکه میکروکنترلر رو پروگرم (Program) می کردیم و می دادیم به استاد که تست کنه ، درست کار نمی کرد !
خسته شدیم دیگه. استاد گفت شاید پورتش سوخته باشه ، برنامه رو تغییر بدین که روی پورت 3 خروجی بده !
حالا کار بیشتر شد. برنامه که واسه خودمون نبود. اصلا نمی دونستیم برنامه چی باید باشه و چیکار باید بکنه <":
به حر حال این کارو هم کردیم و دوباره مراحل قبلی رو طی کردیم.
آخرش استاد به این نتیجه رسید که میکرو سوخته ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
( ولی اتفاق عجیبی بود ، چون حتی Programmer هم موقع پروگرم کردن پیغام خطا نمی داد ! )
بعدش استاد چند تا میکرو داد ، گفت اینا رو تست کنید که اگه سالمه پروگرم کنید.
خلاصه که کارمون حسابی طول کشید.
بعدشم که رفتم پایین و ناهار خوردم و دوباره اومدم بالا واسه آز معماری.
توو این کلاس 2 - 3 تا پسر بیشتر نیستیم که معمولا یکی همیشه غایبه !
ما هم می ریم مدار رو از دخترا می گیریم و می کشیم D:
آخه کی حالشو داره بره مدار طراحی کنه بابا ، مگه بیکارم D: ( البته اونا هم که طراحی نمی کنن ، از کتاب در میآرن شکل مدار رو )
رو همین حساب که کاری نمی کنیم ، هیچ وقت گزارشش کار نداریم D: <":
امروز بازم استاد گزارش کار خواست ، گفتم بعدا می دم :))
گفت منم نمرتو بعدا می دم ! ( می خواستم بگم یعنی ترم بعد ؟! D: )
خلاصه باید یه فکری واسه اینا بکنم.
مدار هفته بعد سخته. مدار آز ریز که خیلی سخت تره.
...

امروز یکی از بچه ها اومد گفت قراره بچه های بهمن 84 هم با ما بیان اردو ؟!
گفتم نه ، فکر نکنم ، قراره بچه های کلاس خودمون بریم؛ فقط یکی از بچه ها به یکی از دخترای اونا گفته ، منم بهش گفتم به بقیه دیگه نگو.
گفت ولی همه می دونن و می خوان بیان ! ! ! ! ! ! ! !
حقیقتا کفم برید !
بعدش گفتم نمی دونم ، هرچی که همه بچه ها تصمیم بگیرن ، من حرفی ندارم.
حالا فکر کن اینا ( نمی دونم کی ) رفته با جعفر و مسعود هم حرف زده که با ما بیآن ! ! ! ! ! ! ! ! !
بعد گفته که : جعفر گفته اگه مسعود نیاد من نمیآم ، رضا هم گفته اگه جعفر نیاد من نمیآم ! ! ! ! ! ! !
یقینا اینو دیگه از خودش درآورده ( کسی که گفته )
من که خودم مخالف اومدن بچه های بهمن هستم.
حالا باید دید چی میشه. بچه ها نظرشون چیه.
همچنان امیدوارم که خدا بخیر بگذرونه و مشکلی پیش نیاد.
...

وقتی اومدم خونه رؤیاهای خوبی توو ذهنم بود. دوست دارم بشینم باز هم بهش فکر کنم. نه اینکه فقط یه رؤیای شیرینه ، نه؛ واسه اینکه می تونه فقط یه رؤیا نباشه.
دوست دارم 5 روز آینده به سرعت بگذره. هم آخر ماه میلادی میشه. هم آخر هفته میشه و هم خونه جدید کار رنگ و روغنش تموم میشه. بعدش میشه راحت تر فکر کرد !
...

نمی دونم برم بخوابم یا نه.
از کارت اینترنتم نمی دونم چقدر مونده. اگه تا امشب تموم نشه خیلی خوبه.
باید برم نون بگیرم ، خسته هستم ، حسش نیست.
...

چند روز پیش متن قشنگی خوندم.
متاسفانه حتی یه جمله هم یادم نیست ! ( الآن که دارم می نویسم آفلاین هستم و نمی تونم برم بخونم )
ولی مضمون بیشتر بندهاش توو ذهنمه. کلا امیدوارانه بود !

به امید روزهای بهتر :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس