سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با درد خود بساز چندانکه با تو بسازد . [نهج البلاغه]

دل نوشته های من !



حضور در کلاس با یک ساعت تاخیر ! پنج شنبه 88/2/10 ساعت 1:30 صبح

سلام و این حرفا D:
:))
از شروع خودم خندم گرفت !

عرض کنم خدمت حضور عنبر و منور و محترم شما که ...
عرض خاصی نیست ، موفق باشید D:

امروز از 9:30 بیدار شدم. تا یک ساعت موبایلم هر 9 دقیقه یه آوازی می خوند !
منم Snooze رو میزدم و دوباره می خوابیدم.
به اون دو نفری که قرار بود برم پروژشونو تحویل بگیرم هم یه جوری خبر دادم که من نمیآم. آخه می خواستم برم دوش بگیرم. دیگه نمی رسیدم ناهار بخورم. کلا حالشو نداشتم برم دانشگاه ( دو نقطه دی )

فکر کنم حول و حوش 12 بود که پاشدم. خیلی دیر شده بود.
تا برم سر وقت ناهار و آماده بشه و بخورم کلی زمان گذشت.
3:30 بود که گفتم برم دوش بگیرم. 4 هم کلاس داشتم D:

تا برم دوش بگیرم و بیام بیرون ، ساعت شد 4:25 !

می دونستم استاد معمولا خودش دیر میآد ، واسه همین آماده شدم که برم دانشگاه.
البته اگه کلاس هم تشکیل نمیشد من می رفتم ! چون حوصله‏ام سر رفته بود.

ساعت 5 توو سلف بودم. اول فکر کردم بعد از استراحت برم سر کلاس بهتره. بعد گفتم آخه استاد خودش 4:30 حدودا اومده ، الآن که استراحت نمی ده.
نظر یکی از دوستام که توو کلاس بود رو پرسیدم ، گفت بیا.

منم ساعت 5:05 رفتم سر کلاس D:

در کلاس رو آروم باز کردم ( در حالیکه نیشم باز بود <": ) استاد رو نگاه کردمو سلام کردم ، گفت بیا توو D:

حدود 10 دقیقه یه الگوریتمی رو توضیح داد که قبلا توو 2تا درس دیگه هم خونده بودبم. هرچند که کسی یادش نبود.
بعدش استراحت داد. بعد از استراحت هم اینقدر حرفای متفرقه زدیم که هیچی درس نداد ، آخرش گفت خسته نباشید D:
یعنی من کلا 10 دقیقه مفید سر کلاس بودم.

بعد از کلاس توو حیاط با بچه ها بودبم. یاد یکی از بچه های 82 کردیم. اولین بار اون ایده « ترین ها » رو برای جشن فارق التحصیلی داده بود.
من فکر نکنم ترین بشم. ولی بی خیال ترین آدم ورودی 84 همون موقع کنارم بود.
یادمه اون بنده خدا توو دانشگاه با یه دختری دوست بود. هم خودش خیلی خوب بود ( و هست ) و هم اون دختر. ولی امروز فهمیدم خانوادهاشون موافق ازدواجشون نبودن و آخرش ...
دلم واسش سوخت. پسر خیلی خوب و با اطلاعات و به طور خلاصه کار درستی بود. یه ترم مهمان رفته بود دانشگاه تهران. ( در حالیکه از دانشگاه غیرانتفاعی فقط به دانشگاه غیرانتفاعی مهمان میدن ! )

پدر و مادرم فردا صبح میآن اینجا. کار نقاشی خونه فردا تموم میشه. میآن که کارای نهایی رو انجام بدن.
دوست داشتم که زود جمع کنم و برم اونجا. ولی ظاهرا نمیشه. ماردم میگه می خواد واسه اونجا کلا وسایل جدید بخره و اینایی که من دارمو نمی خواد ببره اونجا. واسه همین منم باید صبر کنم تا چیزای اولیه خریده بشه تا بتونم برم.
من هنوز خونه رو ندیدم که چطوریه.

آها راستی ...
امشب یه لحظه احساس کردم یکی آروم زد به در اتاق. در حالیکه فکر می کردم اشتباه می کنم و کسی نزد به در ، رفتم درو باز کردم. دیدم داماد صاب بچه با یه پارچ و با نیش باز وایساده جلو در !
گفت آب داری ؟!
گفتم آب معدنی دارم. 
 - نه همین آب شیر !
مگه بالا آب نیست ؟!
 - نه آب قطعه !
خب من آب معدنی دارم ، الآن میآرم.
 - نه نمی خواد ...
بعدش رفتم دوتا آب معدنی آوردم که بدم بهش ، دیدم 500 تومان پول داره میده به من !‏ ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
خجالتم خوب چیزیه ، آخه این چه حرکتیه مرد حسابی ؟‏؟‏؟‏
حالا هی اصرار می کنه که من بگیرم !
بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، پدر زن و مادر زنت هم خوب ، نکن این کارو ، بیخیال شو ، پول چیه آخه !
خوب شد نپرسید دونه‏ای چند ؟ ! ! ! :))
اگه میگفت ، واقعا میزدم زیر خنده D:
...

امشب خیلی گرسنم شده بود. فکر کردم با این وضعی که دارم ، میوه و تنقلات سیرم نمی کنه. سریع رفتم چند تا ناگت سرخ کردم و خوردم.
هر شب یه نون بربری کامل شام می خورم ( البته نون اینجا از نون تهران کوچیکتره )، ولی امشب چون حوصله غذای تکراری نداشتم ، نصفه خوردم D:
از اول غذا درست کردن تا آخر غذا خوردن حدود 30 دقیقه طول کشید. ( چه سرعتی داره این بازیکن ! )

دیگه خلاصه که اینجوریاست D:

فردا قراره ساعت 12:30 با بچه ها در مورد اردو باز حرف بزنیم.
گزارش اینو فردا شب می نویسم.

چشمام از بعد از ظهر می سوزه ، صبح کم خوابیدم فکر کنم !
کم کم می رم که بخوابم.

شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس