سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرخوری، حجاب تیز فهمی است [امام علی علیه السلام]

دل نوشته های من !



یک روز بعد از 14 آبان 89 یکشنبه 89/8/16 ساعت 12:17 صبح

سلامی چو بوی خوش آشنایی :)

بالاخره روزی که ماه‌ها منتظرش بودم رسید. روز خواستگاری !
خیلی دیر رسیدیم برای خواستگاری، بعدشم که اوایل من داشتم حرص می‌خوردم که چرا حرف اصلی زده نمی‌شه !
همش منتظر بودم که خانوادم بحث رو شروع کنن و سؤال و جوابا شروع بشه. یعنی از ساعت 18:45 تا ساعت 21 عملا هیچ حرف خاصی که مستقیما مربوط به جلسه خواستگاری باشه زده نشد !
بعدشم که شام خوردیم :D

اولین غذای خونه پدر خانم :) ( اینطوری که من دارم می‌گم، فکر کنم هرکی بخونه فکر می‌کنه واسه شام و ناهارهای آینده برنامه دارم !!! :)) )

کلا از نظر من و خانواده‌ام جلسه‌ی خوبی بود خدا رو شکر. البته اونطوری که من فکر می‌کردم نبود. انتظار داشتم یه سری سؤال ازم پرسیده بشه که نشد. البته حتما اینطوری بهتر شد. هم واسه جواب دادن به سؤالات و هم برای شنیدن جواب سؤالات. منظورم اینه که شاید دفعه بعد که این سؤال و جواب‌ها مطرح بشه، آمادگی برای شنیدن جواب‌ها بیشتر باشه و این خوبه.

تا قبل از جمعه خیلی استرس داشتم. بعضی وقتا از شدت استرس نفسم انگاری بند می‌اومد !!!
ولی فکر نکنم دیشب از ظاهرم معلوم بود که استرس داشتم. البته خب خیلی هم نداشتم دیگه. فقط وقتی پدر خانمم بعضا با من صحبت می‌کرد، یکم هل می‌شدم :">
راستی، توو خونه دیگه همه می‌گن «پدر خانم» و «مادر خانم» :) (قضیه همون «باجناق»‌ئه ! )

کلا احساس خوبی دارم. فکر می‌کنم واسه همه سؤال‌های احتمالی، جواب دارم. حالا تا چه حد جواب‌های من پدر خانمم رو قانع و راضی کنه، خدا می‌دونه. ولی انشاءالله که مشکل خاصی نیست، دلم روشنه :)
امشب هم اینجا صحبت همین مسائل بود ! سر مواردی که مطرح شد و جواب‌های من. حالا توکل به خدا ببینیم چی میشه :D ( دندون داشت مگه ؟ ؟ ؟ )

دیگه چی بگم ؟
آهان، گل خواستگاری رو دوست دارم. نه بخاطر اینکه فکر کنم گل قشنگی خریدم، بلکه بخاطر اینکه احساس خاصی نسبت به این گل دارم. دیگه هرچی باشه گل خواستگاریه دیگه :D

خدا رو شکر می‌کنم که برخورد هر دو طرف خوب و مثبت بود. خدا رو شکر که اختلاف یا سوء تفاهمی پیش نیومد. خدا رو شکر که بالاخره رفتم خواستگاری :">
چقدر نزدیک بودم، ولی هنوز نرسیدم ! ولی دیگه چیزی نمونده، توکل به خدا همه چیز به زودی رو به راه میشه و می‌رسم :)

فردا صبح باید برم واسه نظام وظیفه پول بریزم و مدارکم رو بدم. متاسفانه یادم نبود که برم عکس چاپ کنم. حالا صبح اول وقت می‌رم، امیدوارم 1 - 2 ساعته چاپ کنه و بهم بده تا همین فردا کارم راه بیافته و دیگه بهونه نداشته باشن.

گروه بهمن هم که گیر دادن به من ! امروز باز هم زنگ زدن، گفتن چی شد تکلیف سربازی. حالا فردا برم اونجا احتمالا یه رسید باید به من بدن. این رسید رو می‌دم واسه بهمن، بعدش فکر کنم باید برم سر کار به امید خدا. ولی خودشون هنوز زمان دقیق به من نگفتن.
اخوی یه رفیق اونجا داره که اون بنده خدا کار من رو پیگیری می‌کنه. خیلی پسر خوب و با محبتیه. خدا حفظش کنه. من 2 - 3 بار بیشتر ندیدمش، ولی با برخورد و رفتارش حال کردم.

خیلی دوست دارم که خدا همه شرایط رو ( هم اینجا و هم اونجا ) جور کنه تا بشه قبل از محرم به یه سر و سامونی رسید. انشاءالله که همینطور هم بشه.

من برم چایی بخورم که یخ کرد. ( یاد قندهای دیشب افتادم که نخوردم !!! :)) )

شب قشنگ و فشنگ و مست و ملنگ و این حرفا :D



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس