دل نوشته های من !
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم :
در عصرهای انتظار ، به حوالی بی کسی قدم بگذار !
خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو !
کلبه ی غریبی ام را پیدا کن ، کنار بیدمجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام !
درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو !
حریر غمش را کنار بزن !
مرا می یابی ...!
نوشته شده توسط: ناشناس
دیشب خیلی دیر خوابم برد. یعنی صبح بود. آخرین باری که ساعت رو دیدم 5:05 بود فکر کنم. نمی دونم چند دقیقه بعدش خوابم برد.
اما همین خواب زیاد هم طول نکشید. حدودای ساعت 8 بود که مادرم زنگ زد که من برم یه کاری رو انجام بدم. چون می دونست من ساعت 10 باید داشگاه باشم ، زودتر زنگ زد که من قبلش این کارو انجام بدم. کلی اعصابم خورد شد.
تا اومدم دوباره بخوابم ، دوباره زنگ زد.
دوباره تا اومدم بخوابم این دفعه پدرم زنگ زد !
چیزی نگذشته بود که تلفن مجدادا زنگ خورد. این بار زنداییم بود.
یعنی دیگه می خواستم سرمو بزنم به دیوار !
واقعا از این شانس قشنگی که دارم خندم گرفته بود !
چند ثانیه داشتم می خندیدم ! ! ! ! ! !
آخرش نتونستم درست بخوابم. دراز کشیده بودم همینطوری. دیگه ساعت از 10 گذشته بود که پاشدم که برم سراغ کارایی که باید انجام بدم.
من ساعت 10 قرار بود به چند نفر از بچه های آز سیستم که پنج شنبه ارائه دارن جوملا یاد بدم. ولی دیگه بهشون خبر دادم که من دیرتر میآم.
11 گذشته بود که رسیدم.
جلال هم اومده بود امروز. گفتش که ایمیلمو امروز دیده و جواب داده. ولی دیگه نگفت چرا موبایلش خاموش بود.
بعدا که ایمیلمو چک کردم ، دیدم که گفته بود گوشیش مشکل پیدا کرده و یه شماره دیگه داده بود.
از اونجایی که جلال توو سایت بود ، ما نمی تونستیم بریم توو سایت و کار کنیم.
چون جلال گیر میده که اونا از کسی کمک نگیرن و خودشون برن دنبالش !
مجبور شدیم رفتیم اون یکی سایت.
تا ساعت 2 داشتم حرف می زدم فقط !
یکی هم داشت فیلم می گرفت از مانیتور که بعدا ببینن و تمرین کنن !
اصلا سوالی نمی پرسیدن ، چون احتمالا فکر می کردن فیلمو ببینن متوجه میشن.
البته چیز خاصی که نیست ، جوملا آموزش نمی خواد ، هرکی خودش یکم باهاش ور بره می فهمه چی به کجاست.
منم سر سایت کلاس سیستم عامل تقریبا جوملا رو یاد گرفتم.
بعد از اون یکم توو دانشگاه بودم و تراوین بازی کردم.
آخه من باید سعی کنم هر چند ساعت دهکده هامو چک کنم که ببینم کسی حمله می کنه یا نه.
شرایط دهکده اول من حساسه یکم.
دهکده دوم که تازه اوایلشه. این اولای کار یکم خسته کننده است. چون طول میکشه که سطح منابع بالا بره و بعضی وقتا هم میگه منابع کافیه و نمی ذاره ارتقاء بدیم. ولی خب یکم که بگذره و سطح منابع بیشتر بشه ، چون کارای زیادی میشه کرد ، دیگه این حالت خسته کنندگی رو نداره. هرچی که می گذره و دهکده پیشرفت می کنه ، هیجان و حساسیت بازی بیشتر میشه.
من اتحاد هایی که رتبه های بالا دارن رو دیدم که یکی از شرایط قبول عضویت در اتحاد اینه که آدم روزی حداقل 10 ساعت آنلاین باشه !
حتما یه چیزی هست دیگه.
وقتی اومدم خونه اول تصمیم داشتم که ناهار درست کنم. ولی خواب بر من مستولی گشت !
دیگه یه ساعت خوابیدم و بعدش رفتم خونه مامان بزرگم.
بچه ها خیلی بامزه شدن. بزرگتره که اگه بذاریش رو زمین یا تنهاش بذاری همش گریه می کنه. ولی خوش اخلاقه. باهاش که بازی کنی همش نیشش بازه D:
دومیه هم همش خوابه ! اینا کارشون برعکسه همه. یکی همش خوابه و آرومه و ساکت ، یکی دیگه همش بیداره و گریه می کنه و باید یا بغلش کنی یا باهاش حرف بزنی و بازی کنی تا آروم بشه :)
بعد از جومونگ رفتم سر وقت غذا. توو فاصله ای که کارای غذا درست کردن رو انجام بدم ، نشستم آلبالو خشک خوردم. خیلی خوشمزه بود. دیگه داشتم ضعف می کردم.
بعد از ظهر قبل از اینکه از خونه بیرون برم ، برنج شستم و خورشت رو گذاشتم بیرون که یخش آب بشه.
دیدم خورشت رنگش سبزه. گفتم سه حالت داره. یا خورشت اسفناجه یا قرمه سبزی و یا مرغ ترش !
چون یخ زده بود ، معلوم نبود چیه. بو کشیدم دیدم مرغ ترشه :)
کلی ذوق کردم.
قبل از شام هم هی می رفتم بو می کشیدم و لذت می بردم D:
شام خیلی بهم مزه داد. خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه مادرم درد نکنه با این غذاهایی که درست می کنه که واقعا تکه :)
راستی فردا نصاب نمیآد. امروز داشتم از خیابون رد می شدم که زنگ زد !
من کاملا حواسم پرت شده بود ، نفهمیدم چطوری رد شدم. بعد از اینکه صحبت تموم شد ، تازه یادم افتاد چه خطرناک از خیابون رد شدم.
گفت که پنج شنبه میآد. اینطوری واسه منم بهتر شد. ولی این تاخیر ، کار نصابی که پنج شنبه قرار بود بیاد رو هم یکم با مشکل مواجه می کنه.
فردا من کلا دانشگاه نمی رم.
شبکه می خواد امتحان بگیره که ما جمعه کنکور داریم و امتحان نمی دیم فردا D:
باید بشینم معادلات بخونم. امیدوارم که واقعا بخونم و وقتمو پای کامپیوتر تلف نکنم.
فردا قراره پسر عمم بره واسم لپ تاپ بگیره. البته اگه مشکل خاصی پیش نیاد.
اگه لپ تاپ دیگه ای غیر از مک بوک می گرفتم ، مسلما اینقدر ذوق و هیجان نداشتم. چون لپ تاپ چیز جدید و هیجان آوری نداره.
ولی هیجان ناشی از داشتن یه سیستم مک رو نمیشه انکار کرد.
هر کسی که به کامپیوتر علاقمند باشه و تا حدودی از سیستم عامل سر در بیاره و به نوعی احساس گیگی(!) داشته باشه ، دوست داره با مک کار کنه.
مک با همون قدرت یونیکسی لینوکس و واسط کاربری خیلی بهتر ، ساده تر و قشنگ تر هر آدمی رو وسوسه می کنه.
امشب باید سعی کنم زودتر بخوابم.
دیگه چیزی ندارم بگم.
شب خوش.
نوشته شده توسط: ناشناس
واقعا سابقه نداشت !
خودم کفم بریده !
ولی خب چیکار کنم ، دوست دارم حرف بزنم.
الآن احساس دلتنگی دارم. یاد عید افتادم.
مسافرت عید و خاطراتش.
به سرم زد الآن شروع کنم به نوشتن خاطراتش !
ولی شیطونو لعنت کردم D:
یه سری عکس هم دارم که مناسب وبلاگه. الآن داشتم می دیدم. هنوز این عکسا توو گوشیمه !
اگه یه روزی بالاخره این خاطرات رو نوشتم ، عکس ها رو هم می ذارم.
آخه الآن که ادیتورش قوی شده ، امکاناتش هم بیشتر شده و عکس گذاشتن راحت تر.
پارسی بلاگ شعارش اینه : پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی
که الآن میشه گفت راست میگه :)
نوشته شده توسط: ناشناس
جای تعجب داره !
دارم دوبار پشت هم پست می دم.
ولی این پست خیلی مختصره.
می خواستم بگم این وبلاگمو دوست دارم.
هم قالبشو ، هم مطالبشو.
بیشتر با اینش حال می کنم که خودم می نویسم.
احساس می کنم باید بنویسم.
دوست دارم بنویسم.
این خوبه.
اینطوری عالیه.
البته اون وبلاگمو هم دوست دارم. اونو از یه نظر دیگه. اون قدمتش بیشتره ، مطالب بیشتری داره. هرچند که مطالبی که خودم نوشتم خیلی کمه.
همین :)
نوشته شده توسط: ناشناس
سلام
امروز خیلی روز سختی بود. یعنی خیلی به سختی گذشت.
دیشب که خیلی دیر خوابیدم. یعنی صبح خوابیدم. فکر کنم تا خوابم ببره 5 شده بود.
7:15 هم بیدار شدم. البته دیر پاشدم. یک سوم راه دانشگاه رو دویدم !
فکر کن با معده ناشتا اول صبح بدون هیچ آمادگی شروع کردم به دویدن. اذیت شدم ولی به موقع رسیدم. 8:10 هم گذشته بود ، ولی استاد نیومده بود. من که رفتم توو کلاس یه دقیقه بعدش حدودا اومد.
من اگه معادلات هم پاس بشم ، ریاضی مهندسی نمیشم. اصلا هیچی از درسش نمی فهمم :(
امروز داشت درس می داد ، یکی از پسرا که ردیف اول نشسته بود ، سرش پایین بود گذاشته بود روی دستش ، داشت چرت می زد. البته ظاهرش به نظرم عادی بود. یعنی گاهی پیش میآد که آدم اینطوری بشینه سر کلاس.
بعد استاد یه دفعه رفت جلوش دولا شد سرشو آورد پایین پسره رو دید گفت : خوابی ؟! برو بیرون !
به همین سادگی. حرکت استاد خیلی خنده دار بود. کلی بعد کلاس بهش خندیدیم <":
امروز کلا زیاد پشت سر استادا غیبت کردیم. هی تیکه کلام های هر کدوم رو می گفتیم و می خندیدیم. بعضی ها عادت های تلفظی اشتباهی داشتن. مثلا یکی به Queue ( کی یو ) می گفت " کو " ! یکی به True می گفت Teroo ! :))
منظورم همین استاد کامپایلر بود که آخرشم واسه من هیچ کاری نکرد.
جلال دو روزه گم شده ! موبایلش خاموشه. هی بچه های آز سیستم میآن به من می گن که می خوان پروژشونو تحویل بدن و استاد بهشون گفته دوشنبه تحویل بدن.
منم می گم که با استاد هماهنگ کنید ، استاد به من چیزی نگفته. اونا هم میگن استاد موبایلش خاموشه.
آخه استاد به من گفته بود چند نفر هستن که دوشنبه تحویل می دن ، نگفته بود اینهمه آدم می خوان همه دوشنبه تحویل بدن !
نمی دونم حالا چیکار کنم. امشب بهش ایمیل زدم ، ولی بعیده جواب بده. رضا می گفت سرش خیلی شلوغه.
من فکر می کنم نکنه مُرده !
آخه دیگه موبایلشو که نباید خاموش کنه که.
فردا که من کلاس ندارم ، ولی یکی از من خواست بهش جوملا یاد بدم. غیر از این بچه ها می خوان به زور به من پروژه بدن !
احتمالا فکر می کنن من آسون تحویل می گیرم. چون از پروژه قبلی که به استاد تحویل دادن ، دل خوشی نداشتن.
حالا کل اینا به کنار ، یکی از دخترا که من اصلا ازش خوشم نمیآد هم می خواد تحویل بده. امروز دیگه اعصابمو خورد کرد. هر دفعه منو می دید هی می گفت : آقای ... ، موبایل استاد خاموشه من چیکار کنم ؟!
خب من چمی دونم چیکار کنی. دیگه این هی گفتن نداره که.
احتمالا انتظار داره من به استاد پیامک بزنم تا گوشیشو روشن کنه !!!
امروز شنیدم که قراره میرحسین موسوی ساعت 2:30 بیآد اینجا واسه سخنرانی. خیلی از بچه ها رفتن. من که امروز 1 تا 3 و 5 تا 7 کلاس نداشتم. چون استادش هفته قبل گفته بود که این همفته نمیآد. ( این استادمون فعالیت سیاسی داره و توو ستاد انتخاباتی میرحسین کار می کنه. شاید می دونسته که این هفته قراره بیاد ، واسه همین کلاساشو تعطیل کرد. )
منم می خواستم برم ببینم چی میگه و چه خبره. ولی ساعت 3 یکی از بچه های آز سیستم اومد که پروژه تخویل بده !
روم نشد بهش بگم الآن من می خوام برم و نمی گیرم. آخه این دو روز در هفته فقط اینجاست. تازه چند سال از من بزرگتره. به عبارتی یه سال از استاد کوچیکتره ! و ترم 12 !
میرحسین تقریبا ساعت 4 اومد !
حدود 15 - 20 دقیقه فقط حرف زد. من آخراش رسیدم. ولی بچه ها می گفتن حرف خاصی نزد. در مورد مشکلات اقتصادی گفت و کم کردن فاصله دولت و مردم و این چیزا.
جمعیت نسبتا خوبی اومده بودن. دانشجوها بیشتر از سایر قشرها بودن.
میرحسین توو نامه ای که چند وقت پیش نوشته بود گفته بود که ستاد انتخاباتیش نباید عکسش رو چاپ کنه. ولی امروز همه جا پر از عکس میرحسین بود.
وسط جمعیت هم یه عده از جبهه مخالف بودن که تراکت های تبلیغاتی علیه میرحسین پخش می کردن !
من که کلاس ساعت 3 انقلاب رو نرفته بودم ، بایست دوباره می رفتم دانشگاه تا کلاس ساعت 5 تا 7 رو برم.
کلاس خیلی زجرآور بود. من واقعا توو هپروت بودم !
یه دفعه استاد یه چیزی گفت ، من یه دفعه به خودم اومدم و یه چیزی همینطوری گفتم !
آها ، استاد گفت ایران توو آمریکا کنسولگری نداره ، من ییهو گفتم داره ! :))
یه قسمتی هم که قشنگ خوابم برده بود. همینطور دستم زیر چونم بود و مثلا داشتم استاد رو نگاه می کردم که خوابم برد. نمی دونم چند دقیقه اینطوری بودم ، ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدیم استاد داره همینطوری منو نگاه میکنه ! <":
چشمام خیلی قرمز شده بود و سرم درد می کرد.
به زور تا خونه اومدم واقعا.
الآن هنوز هم همینطوری هستم. چشمام خسته هست و سرم درد می کنه و خوابم میآد.
هوا بهاری شده و فضای دانشگاه خوشکل شده. امروز چند تا عکس از طبقه اول گرفتم. اگه حسش بود اینجا می ذارم. ( آخه عکس گذاشتن زحمت داره یکم و وقت می گیره ، واسه همین معمولا حسش نیست D: )
هفته بعد کلاس ریاضی مهندسی تشکیل نمیشه. گفته یا دو هفته دیگه امتحان می گیره یا سه هفته دیگه. ولی من بعید می دونم اصلا امتحان بگیره. اگه نگیره به ضرر ما میشه. پایان ترم از 20 نمره زیاده خیلی.
جمعه این هفته هم امتحان معادلات دارم. هیچی نخوندم و بلد هم نیستم. چهارشنبه و پنج شنبه هم که توو اون خونه کار داریم.
فردا غروب که اومدم خونه باید شروع کنم به خوندن.
خدا بخیر بگذرونه.
راستی امروز سر کلاس ریاضی مهندسی از استاد عکس گرفتم D:
قراره توو فیس بوک یه کوییز درست بشه که به عکس استاد نیازه D:
البته عکس امروز خوب نبود. چون فاصله زیاد بود و استاد هم تقریبا پشت به دوربین. ولی خب هنوز سه جلسه دیگه وقت داریم D:
چهارشنبه کلاس شبکه رو نمی رم ! می خواد امتحان بگیره آخه !
وحید بهش گفته بود که جمعه امتحان ارشد آزاده و این حرفا.
منم گفتم بله دیگه ، جمعه ارشد امتحانه !
گفت خب شما دوتا یه روز دیگه امتحان بدین ! ! ! ! !
واسه همین چهارشنبه نمی رم سر کلاس D:
یه چیز دیگه...
من نمی دونم چطوری باید با کسی که می خواد به احمدی نژاد رای بده صحبت کنم که به موسوی رای بده :(
من هرچی میگم ، فکر می کنن اطلاعات من اشتباهه یا من گول خوردم که این حرفا رو باور کردم !
اینکه زمانی که احمدی نژاد شهردار تهران بود 270 میلیون تومان پول بیت المال غیب شد و بعد از اینکه ریئس جمهور شد ، مصلحت حکم کرد حرفی در موردش زده نشه !
اینکه 320 میلیون دلار پول نفت چی شد ؟!
من حتی مصاحبه نماینده های مجلس رو هم خوندم. از هرکی پرسیدن پول نفت چی شد ، یا گفت به من ربطی نداره ، یا گفت نمی دونم ، یا ماست مالی کرد !
ولی یه چیز خیلی واضح دیگه هم که نشون میده این آدم زیادی خودرایه اینه که 50 تا اقتصاددان رو دعوت کرد که مشکلات اقتصادی رو بررسی کنن و نظر بدن ، ولی آخرش کار خودشو کرد و در مورد نظر اقتصاددان ها گفت : من دست صهیونیست رو می بینم ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
آخه چند تا نقطه سیاه باید توو کارنامه یه نفر باشه که غیر قابل اعتماد محسوب بشه ؟!
من اطلاعات سیاسی اصلا خوبی ندارم. مسلما چیزای دیگه هم هست که من نمی دونم ( یا الآن یادم نیست ).
ولش کن اصلا. این چیزا خون منو به جوش میآره D:
میرحسین خیلی چهره مهربونی داره. امروز توو 2 - 3 متری من بود. فکر کنم یکمی هم خجالتیه :))
توو اتوبوس که نشسته بود و می خواست حرکت کنه بره ساری ، مردم خیلی جمع شده بودن دور ماشین. هی دست تکون می دادن و شعار می دادن.
این بنده خدا هم واسه مردم دست تکون می داد و هی از جاش نیم خیز می شد.
آخی D:
{ آهای ریئس خوشکلا ، ابرو کمون گیسو طلا
شیطونک نامهربون ، گیسو طلا ، ابرو کمون
قسم به جون عاشقات ، که من میون عاشقا
به قیمت جون می خرم ، هرچی بخواد بیآد سرم ... }
راستی تراوین پولی نیست. ولی این امکان وجو داره که کسی پول بده و اکانت پلاس بخره و از امکاناتش استفاده کنه. من که حدود سه ماهه دارم بازی می کنم و مجبور نشدم پولی بدم. اصلا فکر نمی کنم اجباری توو پول دادن باشه. طلا هم برای اکانت پلاس استفاده میشه.
توو سرور دو من یه اکانت دیشب ساختم که نام کاربریش مثل سرور یکه ( فامیلیم ) و اسم دهکدم پردیسه.
خب دیگه همینا.
باز هم دیر شد.
اول اینو پست می کنم ، بعدش چند تا عکی می خوام بذارم توش.
شب خوش.
_______________________________________________
می دونم چیزایی که گفتم خیلی پرت و پلا بود و اصلا مرتب نبود D:
نوشته شده توسط: ناشناس
خب سلام و علیک و این حرفا D:
اول بگم که این ادیتور پارسی بلاگ یکم پیشرفته تر شده که خوبه. شده شبیه ادیتور جوملا. البته هنوز خیلی ناقص تر از جوملاست. ( گفتم لاست ! اسمشو زیاد دیدم توو اینترنت ، نمی دونم چطوریه که اینقدر طرفدار داره. احتمالا یه چیز توو مایه های جومونگه ! )
تاخیرم زیاد بوده توو آپدیت کردن اینجا می دونم. شما به لطف خودتون ببخشید :)
( جدا ادیتورش خوب شده ها. جدا از امکاناتی که اضافه شده ، متن رو خیلی بهتر نشون میده. )
از دیروز بگم ، شنبه.
من که صبح رفتم دانشگاه. پدر و مادرم هم قرار بود برن واسه خرید وسایل خونه.
کلاس معادلات به پیشنهاد بچه ها زود تعطیل شد. استاد گفت بعد از استراحت دیگه نمی خواد بیآد سر کلاس. البته نسبت به جلسه های قبل حدود 10 - 15 دقیقه دیرتر استراحت داد.
بعدش بیکار بودم تا کلاس کارگاه. استادش خیلی دیر اومد. دیگه نزدیک بود بریم. یکی اومد کار با Adobe Flash رو یکم یاد داد. بعدش استاد که دید تا آخر کلاس وقت هست ، به من گفت حالشو داری اسمبل کردن کامپیوتر رو یاد بدی ؟!
اول گفتم باشه ، واسه من فرقی نمیکنه.
بعدش دیدم بچه های کلاس هی به من میگن که بیخیال بشم تا زودتر تعطیل کنه.
منم رفتم به استاد گفتم که سرما خوردم و سرم درد می کنه ، حالشو ندارم. اگه یکی دیگه این کارو می کنه که هیچی ، اگه نه جلسه بعد.
البته دروغ که نگفتم. 2 - 3 روزی هست که سرما خوردم. شاید هم 4 روز ، نمی دونم.
استاد هم خودش از خداش بود که تعطیل کنه. این شد که کلاس زودتر تموم شد.
هرچند که من حداقل تا ساعت 6 دانشگاه بودم. بیشتر هم توو سایت بودم. هی فکر می کردم الآن استاد میآد میگه مگه تو نگفتی که حالت خوب نیست ، چرا نمی ری خونه ؟! D:
اون روز پدرم اینا از وسایل بزرگ خونه فقط یخچال و فریزر گرفتن. از همین یخچال ها که بالاش فریزره. من هنوز ندیدم ولی مادرم می گفت بزرگه. 25 تا فوته. ( کوچیک که بودم ، یه بار توو راه برگشتن از مدرسه توو همون شهرکمون با یکی از دوستام رفته بودیم توو یه پاساژ. اولین بار اونجا دیدم که روو یخچال مثلا نوشته بود 12 فوت. من واسم سوال بود که این یعنی چی ؟! یعنی 12 تا فوت بکنی روشن میشه ؟! یا 12 فوت بکنی خنک میکنه ؟! قبل از فوت کردن باید دعا کنی ؟! ... . البته می دونستم که هیچ کدوم از اینا نیست ، ولی خب به ذهنم رسیده بود دیگه D: )
( عجب ادیتور خوبی D: )
پدر و مادرم این چند روزه خیلی خسته شدن. خیلی واسه این خونه اینور و اونور رفتن. منم که هیچ کمکی نتونستم بکنم. دیشب خیلی دیر اومدن. تا اون موقع اونجا بودن و نصاب داشت کار می کرد.
دیگه وقتی اومدن خونه من پاشدم غذا درست کردم.
بعدش اومدم بشینم سر کارم تا واسه کلاسی که امروز داشتم مطالبم رو آماده کنم.
وسط این کارا خیلی خسته شدم و خوابم گرفت. یه لحظه سرم رو گذاشتم روی دستم که خستگیم برطرف بشه یکم ...
خوابم برد !
ییهو از خواب پریدم و آنلاین شدم و ایمیلمو 2 - 3 بار خوندم و توئیت کردمو رفتم که بخوابم.
البته یکم دیر خوابم برد.
می خواستم بخوابم ، ولی ذهنم واسه خودش حرف می زد نمی ذاشت بخوابم !
امروز با پدرم اینا از خونه رفتم و منو رسوندن دانشگاه.
کلاس اول خوبه. آز ریز.
ما همیشه کد بچه های ساعت 8 رو می گیریم و میکرو رو پروگرم می کنیم D:
یا غیر از این کد بقیه بچه های کلاس.
بیشتر دخترا کار با این نرم افزار میکرو رو بلد نیستن ، کدشون رو میآرن تا ما واسشون میکرو رو پروگرم کنیم.
ما هم اولین کاری که می کنیم اینه که کدشون رو توو هارد کپی می کنیم D: ( البته باید همین کارو هم بکنیم ، ولی خب یه تیر و دو نشونه دیگه D: )
خلاصه که هر جلسه یه آرشیوی از کد بچه ها درست می کنیم D:
به فرض اگه کد ما مشکل داشت یا درست کار نمی کرد ، بقیه کدها رو تست می کنیم.
البته اینو هم بگم که دخترا که اصولا نمیشینن اسمبلی بنویسن ، اونا هم حتما از یکی می گیرن D:
هرچقدر که کلاس صبح به خوبی ماست مالی میشه ، کلاس بعدش یعنی آز معماری نمیشه !
امروز هم گزارش کار ندادم <":
از کسی هم مدار رو نگرفتم. رفتم از کتابخونه کتاب معماری رو گرفتم و اومدم مدار رو کشیدم. آخرش شکل همون رو رو کاغذ کشیدیم و دادیم با استاد !
من مدار رو ساختم ، هم گروهیم رو کاغذ کشید.
رفتیم به استاد گفتیم خوبه ؟!
گفت خوبه ، ولی کافی نیست.
ما هم گفتیم استاد جون ترم آخری حساب کن D: <":
سوالاتی که واسه کلاس امروز درنظر گرفته بودم توو یه فایل Word بود. من یادم رفته بود که دیشب اینو بریزم رو فلشم. واسه همین مجبور بودم که امروز بیآم خونه و بگیرم اینو.
پدرم اینا اومدن دانشگاه دنبالم خدا رو شکر D:
آخه هوا گرم شده یکم ، حسش نیست اصلا که بخوام توو این هوا راه برم.
اومدم خونه و ناهار خوردم و دوبار منو رسوندن دانشگاه و خودشونم قرار بود که برن تهران.
امروز هم یه سری چیزای دیگه خریدن. فکر کنم مادرم می خواد جهاز عروس بده !
خیلی چیزا که من اینجا نداشتم ، اونجا هست یا قراره که باشه.
آخه قرار نیست که دیگه خونه اینجا رو جمع کنیم. فعلا که تا یه سال توو همین خونه هستیم. صاحب خونه هم میگه خونه رو نمی خواد و فوقش هر سال اجاره رو زیاد می کنه. اگر هم نهایتا از این خونه رفتیم ، یه خونه دیگه می گیریم. واسه همینه که وسایل توش قراره کامل باشه.
من چهارشنبه و پنج شنبه بیشتر وقتم احتمالا تووی اون خونه خواهد بود. چون قراره یه سری وسایل رو بیآرن و نصاب بیآد و این کارا. من باید برم اونجا تا اینا کاراشونو انجام بدن.
جمعه هم احتمالا پدرم اینا میآن و یه سری وسایل دیگه که تهران سفارش داده بودن رو میآرن.
من فکر می کنم که آخر این هفته اسباب کسب خواهم داشت.
تا اون موقع لپ تاپ هم می خرم انشاءالله.
امروز یه مشتری واسه کامپیوترم پیدا شد. قرار بود تا امشب جواب بده که می خواد یا نه. اگه تا قبل از رسیدن لپ تاپ مشتری پیدا شه ، باید یکم معطل کنم تا لپ تاپ برسه. آخه بدون کامپیوتر که نمیشه زندگی کرد !
حالا یه چیز دیگه ...
چطوری میشه تراوین بازی کرد ؟
به سادگی. کافیه به سایتش مراجعه کنیم و ثبت نام کنیم. تراوین یه بازی گرافیکی نیست. بلکه بیشتر یه بازی استراتژیکه.
توو تراوین هر کسی که ثبت نام کنه به عنوان رئیس یک دهکده بازی می کنه. در همون ابتدای کار باید نژاد مردم دهکده مشخص بشه. سه نوع نژاد وجود داره که توو سایت در مورد هر کدون توضیح داده : رومی ، گول ، توتن. من از نژاد رومی ها هستم. ضمن اینکه همون اول باید محل ساخت دهکده مشخص بشه. میشه این محل دهکده به صورت تصادفی توسط خود بازی انتخاب بشه. این امکان هم وجود داره که کاربر خودش مکان دهکده رو تعیین کنه. دهکده من به اسم ارغنون در مختصات -228| -32 ساخته شده. مکان دهکده من قابل جستجوست. کافیه نام کاربری من توو قسمت آمار جستجو بشه. نام کاربری من همون فامیلیمه (به انگلیسی)
توی دهکده منابع مختلف وجود داره. مثل معدن آهن و گندمزار و آجرسازی و هیزم شکن که توو هر کردوم به ترتیب آهن و گندم و خشت و چوب تولید میشه.
رئیس دهکده برای ساخت ساختمان های مختلف ( مثل مخفیگاه ، بازار ، سفارت ، اردوگاه ، اسلحه سازی ، زره سازی ، اصطبل ، دارالفنون ، انبار ، قصر ، تالار ، ... ) به این منابع نیاز داره. هرچقدر سطح این منابع بیشتر باشه ، تولیداتش هم بیشتر میشه. بنابراین دهکده سریعتر پیشرفت می کنه. هرچقدر که دهکده پیشرفت کنه ، تعداد ساکنین دهکده هم بیشتر میشه.
رئیس دهکده می تونه برای محافظت از دهکده خودش در مقابل حمله دهکده های دیگه ، نیروی نظامی تربیت کنه. مثلا سرباز لژیون ، محافظ ، شمشیر زن ، سواره نظام ، خبرچین ، گرزدار ، ...
ضمن اینکه خودش هم می تونه به دهکده های دیگه حمله کنه و اونا رو غارت کنه یا حتی تصاحب کنه.
( فعلا که من همش دارم توسط یه دهکده دیگه غارت میشم D: )
فکر کنم توضیحات اولیه رو دادم. بقیه چیزا توو روند بازی مشخص میشه. توو خود سای هم آموزش داره.
اینم از این.
راستی امروز با 2 - 3 تا از بچه ها توو حیاط دانشگاه چند تا عکس گرفتیم. عکشای خوبی شده. محیط دانشگاه هم که همش گل و بلبله. خوشکله :)
دیگه چیز خاصی به ذهنم نمی رسه.
پست کردن این مطلب خیلی دیر شد. امیدوارم دیر نشده باشه ! ( از اون لحاظ ! )
شب خوش.
نوشته شده توسط: ناشناس
سلام
امروز صبح بالاخره رفتم خونه جدید رو دیدم.
ساختمان خوب و خونه شیکی بود. رنگ هم که شده. از فضای خونه هم مفید استفاده کردن و کلا خوب ساخته شده.
دلم می خواد زودتر برم. احساس می کنم محیط بهتری داره ، روحیم عوض میشه. هم از توی بالکن نمای خوبی داره ، هم از پشت پنجره پذیرایی. آدم حوصلهاش که سر بره ، دو دقیقه بیرون رو ببینه حالش جا میآد. البته نمیشه خیابون اصلی رو دید. فقط میشه جلو در خونه و فضای اطراف و ساختمون های دیگه رو دید D:
حیاطشم خوب و تمیزه. دورش گل کاری شده و گلدون زیاد داره. توو پارکینگ ما هم فکر کنم دوتا ماشینمون جا میشه.
قبل از اینکه بریم من سریع کامپیوتر رو روشن کردم که آنلاین بشم ، ولی تلفن باز قطع شده بود. دقیقا می دونه چه موقع باید حال منو بگیره !
دیگه واسه ناهار که اومدیم خونه ، من بعدش برنگشتم. آخه کاری که نمی تونستم بکنم.
پای کاممپیوتر بودم و داشتم در مورد مک بوک جستجو می کردم و قیمت پیکربندی های مختلفش رو می دیدم.
واسه چیزی که من می خوام یکم پول کم دارم. ببینم می تونم از پدرم قرض بگیرم یا آره D:
البته سخت افزار خیلی خفنی مد نظرم نیست. یه لپ تاپی می خوام که فعلا کارمو راه بندازه و ترجیحا مک بوک باشه D:
یه چیز دیگهای هم که هست اینه که همه مک بوک ها 13.3 اینچ هستن. نمی تونم تصور کنم سایزش چقدره. ولی یکی از دوستام که لپ تاپش 12 اینچه به نظرم خیلی نمایشگر کوچیکی داره.
حالا فعلا باید قیمت بگیرم ببینم توو ایران چقدره.
یه کتاب گیر آورده بودم که توش 30 نکته برای کسانی که می خوان با مکینتاش کار کنن نوشته بود. فارسی بود و خیلی خوب و مفید.
وسطش خسته شدم خیلی ، رفتم یکم دراز بکشم که خوابم برد.
روزای من کاملا بی هدف می گذره ، بدون اینکه کار مفیدی بکنم.
من هنوز پروژه بعدی بچه های سیستم عامل رو آماده نکردم. ضمن اینکه یکشنبه باید برم سر کلاس و واسشون تمرین حل کنم ! ولی نمی دونم چی ! مسئله های این قسمت سخته ، باید روش زیاد وقت بذارم.
خدا انشاءالله مثل همیشه کمکم کنه و این کلاس آخر هم بخیر بگذره.
قراره پدر و مادرم فردا اینجا برن دنبال یخچال و اجاق گاز. اگه جنس خوب با قیمت مناسب دیدن که می گیرن ، اگه نه باید برن تهران بخرن. اگه فردا اینا رو بخرن خیلی خوب میشه. منم می تونم توو چند روز آینده اسباب کشی کنم و برم خونه جدید.
ولی اگه فردا نخرن ، معلوم نیست تا چند روز دیگه باید اینجا بمونم.
راستی این کامپیوتر رو هم باید بذارم واسه فروش. فقط امیدوارم طوری نشه که من حتی یه ساعت بی کامپیوتر بشم. ( یعنی اینو فروخته باشم و لپ تاپ هنوز نگرفته باشم ) که فکر کنم بعید باشه.
می خوام یه اعلامیه فروش کامپیوتر توو دانشگاه بزنم ببینم چی میشه D:
چیز خاصی به ذهنم نمی رسه که بگم.
امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره و مشکلی واسه کسی بوجود نیاد و مشکلات سر راه همه هم حل بشه و همه حالشون خوب باشه D:
به امید فردایی بهتر و مفیدتر و شادتر ...
خدانگهدار
نوشته شده توسط: ناشناس
سلام
بازم همون مشکل همیشگی !
از کجا شروع کنم ؟!
نوشتن همیشه واسه من سخت بوده. هیچ وقت دوست نداشتم انشاء بنویسم.
امروز صبح 15 دقیقه دیر رسیدم سر کلاس. وضع من که خوبه ، یکی امروز آخرای کلاس بود که اومد !!!
ساعت 11 اومده بود سر کلاس.
این استاد ما ماشاءالله چشم نخوره قهرمان فکّه !
همش دوست داره حرف بزنه. کلا فکر کنم اونایی که مباحث دینی و این چیزا درس میدن ، به سخنرانی و حرف زدن و مخ خوردن علاقه دارن.
ساعت 11:15 شده بود ، خسته شدم از بس صدای استادو شنیدم. وسط حرفش گفتم خسته نباشید D: <":
البته یواشکی گفتم ، نفهمید من بودم D:
خلاصه اینطوری شد که بالاخره بی خیال شد. اگه نمی گفتم تا خود ساعت 12 یه بند حرف می زد !
...
می رسیم به جلسه اردو. قرار بود که 12:30 باشه. بعضی از بچه ها آز سیستم داشتن ، داشتن پروژه تحویل می دادن.
من دیدم یه سری از دخترای ورودی بهمن جلو در سایت وایسادن ، دارن حرف می زنن و نمیآن توو.
بعد دیدم اگه به اینا نگیم بیآن توو جلسه که بد میشه. احتمالا منتظر همین بودن که بهشون بگیم !
بعد از اینکه اومدن ، بحث شروع شد !
ماشاءالله صدای همشون در حد بنز بلنده ! مسؤل سایت هی می گفت آروم تر ، اینجا کلاسه ...
اولین چیزی که حال منو گرفت این بود که غیر از یکی از دخترا ، بقیشون مخالف اردوی دو روزه بودن ! البته یکی از پسرا هم مخالف بود.
خیلی حالم گرفته شد. آخه من فکر می کردم اینا موافق هستن. رو این قضیه حساب کرده بودم ، کلی فکر کرده بودم در موردش.
هفته قبل که این قضیه مطرح شد ، این دخترا همه موافق بودن.
دیگه احتمالا خانوادههاشون اجازه ندادن.
ولی خیلی حیف شد.
بعدش گفتیم پس واسه اردوی یه روزه ، قرار بود بریم « بشل ».
یکی از دخترای بهمنی با ناراحتی گفت چرا اونجا ؟!
گفتم قبلا در موردش صحبت کرده بودیم ، شما جای بهتری سراغ دارید ؟
گفت نه ، ولی ما در جریان نبودیم.
منم گفتم اصلا ما هواسمون به بچه های بهمن نبود.
ما هفته قبل به این نتیجه رسیدیم که هر کسی خودش واسه خودش غذا بیآره ، حالا اینا می گفتن که نه ، غذا یه جور باشه.
همون دختره که ترم قبل سر کلاس شیوه من گفته بودم که عین مادرا حرف می زد ، اون هی اصرار می کرد که غذا رو اونجا درست کنیم.
همچنان احساس می کرد واسه جمع باید مادری کنه !
می گفت کاری نداره ، یکی مادر خرج میشه این کارو میکنه دیگه !
منم گفتم من همچین کاری نمی کنم ، اگه شما مسئولیتشو قبول می کنید ، باشه.
دیگه سر و صدا یکم زیاد شد ، تصمیم گرفتیم بریم پایین توو یکی از کلاسا بشینیم.
بعد از کلی چک و چونه به این نتیجه رسیدیم که واسه ناهار جوجه بگیریم و اونجا کباب کنیم.
منم یه لیست گذاشتم پیش مسئول سایت تا هرکی میخواد بیآد بره اسمشو بنویسه.
یکی از پسرا گیر داده بود که من شماره موبایلمو بدم تا هرکی می خواد بیآد پیش من اسم بنویسه !
سه بار اینو گفت ، منم عین سه بار گفتم : نه ، لازم نیست ، هرکی خواست بره پیش آقای فلانی اسمشو بنویسه D:
چند تا از دخترای کلاس ما با بهمنی ها فکر کنم لج کرده بودن. هرچی اونا می گفتن ، اینا یه چیز دیگه می گفتن !
اول قرار بود ما اول خرداد بریم. حالا امروز اینا میگفتن که جعفر و مسعود گفتن وسط کلاسا نمیآن. یعنی کلاس رو تعطیل نمی کنن. سه نفر هم جمعه با جعفر کلاس داشتن. بچه های بهمن هم نمی دونم رو چه حسابی مخالف اول خرداد بودن. شاید مسعود هم گفته بود اول خرداد نمی تونه بیآد که اینا اصرار داشتن بعد امتحانا بریم.
هرچی من گفتم بابا اون موقع هوا خیلی گرم میشه ، آدم اذیت میشه ، همون اول خرداد خوبه ، در مورد غیبت هم با جعفر صحبت می کنیم ، مشکلی نیست ... ، ولی اکثرا می گفتن بعد امتحانا.
دیگه آخرش قرار شد 6 تیر بریم. چون تا 4 تیر امتحان داریم.
ولی من اصلا احساس خوبی ندارم.
لجم گرفته از اینکه این بچه های بهمن خودشونو دعوت کردن !
اگه اینا نمیاومدن خیلی خوب میشد.
آها ...
یکیشون پرسید در مورد آهنگ و این چیزا که مشکلی نیست ؟!
من گفتم نه ، ولی بچه ها با رقصیدن مخالفن.
بعد دختره خندید گفت خب حالا اونو اونجا حلش می کنیم ! ! ! ! ! ! ! !
اگه اینا بخوان اونجا از این کارا بکنن ، اون دو دستگی که گفته بودم حتما بوجود میآد.
کلا فکر می کنم قضیه پیچیده شده. دردسر اردو زیاد شده.
تعداد بیشتر = دردسر و اختلاف نظر بیشتر
حالا اگه مسعود بیآد میشه جو رو کنترل کرد. چون تجربه زیادی توو کارای اردو داره ، می دونه چیکار کنه.
به قول یکی از بچه ها اون حتی می دونه الآن که ساعت 10 شده ،چیکار باید کرد !
یه چیز مهمی که من یادم رفت به بچه ها بگم اینه که اونجا سرویس بهداشتی نداره !
ولی کاش میشد می رفتیم همون جواهر ده. توو همون تاریخ اول خرداد. خیلی حالم گرفته شد که نشد :(
...
از بحث اردو بگذریم ، دیگه دوست ندارم بهش فکر کنم.
امروز کار اون خونه تموم شد و تحویل گرفتیم. حالا قراره فردا یکی بیآد که اونجا رو تمیز کنه.
مبلمان و میز و وسایل دیگه رو هم پدرم تهران سفارش داده که بسازن. یه هفته طول میکشه.
معلوم نیست من کی برم اونجا. خیلی دوست دارم زودتر برم ، چون خسته شدم اینجا.
اونجا که رفتم احتمالا اون منطقه ADSL هم داره. به احتمال زیاد می گیرم.
از بعد عید خیلی از اینترنت استفاده کردم. دیگه هیچ اهمیتی به پولش نمیدم ! شاید چون خودم پولشو میدم خیالم راحته. ولی فکر کنم بیشتر واسه اینه که به این کار عادت کردم. انگاری مثلا روزی حداقل 5 - 6 ساعت استفاده از اینترنت کاملا عادی شده.
این ماه خدا رو شکر درآمد خوبی داشتم. می خوام 200 دلارشو بذارم روی پولم.
فردا واسه یه سری از کارا باید برم خونه جدید. همچنان خونه رو ندیدم.
امشب هم زیاد حرف زدم.
راستی یه چیز دیگه ...
تویئتر من از آدرس http://twitter.com/Si... قابل دسترسه. غیر از این با برنامه های مختف بدون باز کردن سایت میشه توئیت کرد و توئیت خوند. یه سری از برنامه ها توو خود سایت توئتر معرف شدن.
واسه همین احتمالا تا چند روز دیگه توئیتر رو از وبلاگم حذف می کنم. چون همش نگران اینم که یکی بخونه و بخواد به من گیر بده که اصلا حوصلشو ندارم.
دیگه همین.
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه.
شب خوش
خدانگهدار
نوشته شده توسط: ناشناس
سلام و این حرفا D:
:))
از شروع خودم خندم گرفت !
عرض کنم خدمت حضور عنبر و منور و محترم شما که ...
عرض خاصی نیست ، موفق باشید D:
امروز از 9:30 بیدار شدم. تا یک ساعت موبایلم هر 9 دقیقه یه آوازی می خوند !
منم Snooze رو میزدم و دوباره می خوابیدم.
به اون دو نفری که قرار بود برم پروژشونو تحویل بگیرم هم یه جوری خبر دادم که من نمیآم. آخه می خواستم برم دوش بگیرم. دیگه نمی رسیدم ناهار بخورم. کلا حالشو نداشتم برم دانشگاه ( دو نقطه دی )
فکر کنم حول و حوش 12 بود که پاشدم. خیلی دیر شده بود.
تا برم سر وقت ناهار و آماده بشه و بخورم کلی زمان گذشت.
3:30 بود که گفتم برم دوش بگیرم. 4 هم کلاس داشتم D:
تا برم دوش بگیرم و بیام بیرون ، ساعت شد 4:25 !
می دونستم استاد معمولا خودش دیر میآد ، واسه همین آماده شدم که برم دانشگاه.
البته اگه کلاس هم تشکیل نمیشد من می رفتم ! چون حوصلهام سر رفته بود.
ساعت 5 توو سلف بودم. اول فکر کردم بعد از استراحت برم سر کلاس بهتره. بعد گفتم آخه استاد خودش 4:30 حدودا اومده ، الآن که استراحت نمی ده.
نظر یکی از دوستام که توو کلاس بود رو پرسیدم ، گفت بیا.
منم ساعت 5:05 رفتم سر کلاس D:
در کلاس رو آروم باز کردم ( در حالیکه نیشم باز بود <": ) استاد رو نگاه کردمو سلام کردم ، گفت بیا توو D:
حدود 10 دقیقه یه الگوریتمی رو توضیح داد که قبلا توو 2تا درس دیگه هم خونده بودبم. هرچند که کسی یادش نبود.
بعدش استراحت داد. بعد از استراحت هم اینقدر حرفای متفرقه زدیم که هیچی درس نداد ، آخرش گفت خسته نباشید D:
یعنی من کلا 10 دقیقه مفید سر کلاس بودم.
بعد از کلاس توو حیاط با بچه ها بودبم. یاد یکی از بچه های 82 کردیم. اولین بار اون ایده « ترین ها » رو برای جشن فارق التحصیلی داده بود.
من فکر نکنم ترین بشم. ولی بی خیال ترین آدم ورودی 84 همون موقع کنارم بود.
یادمه اون بنده خدا توو دانشگاه با یه دختری دوست بود. هم خودش خیلی خوب بود ( و هست ) و هم اون دختر. ولی امروز فهمیدم خانوادهاشون موافق ازدواجشون نبودن و آخرش ...
دلم واسش سوخت. پسر خیلی خوب و با اطلاعات و به طور خلاصه کار درستی بود. یه ترم مهمان رفته بود دانشگاه تهران. ( در حالیکه از دانشگاه غیرانتفاعی فقط به دانشگاه غیرانتفاعی مهمان میدن ! )
پدر و مادرم فردا صبح میآن اینجا. کار نقاشی خونه فردا تموم میشه. میآن که کارای نهایی رو انجام بدن.
دوست داشتم که زود جمع کنم و برم اونجا. ولی ظاهرا نمیشه. ماردم میگه می خواد واسه اونجا کلا وسایل جدید بخره و اینایی که من دارمو نمی خواد ببره اونجا. واسه همین منم باید صبر کنم تا چیزای اولیه خریده بشه تا بتونم برم.
من هنوز خونه رو ندیدم که چطوریه.
آها راستی ...
امشب یه لحظه احساس کردم یکی آروم زد به در اتاق. در حالیکه فکر می کردم اشتباه می کنم و کسی نزد به در ، رفتم درو باز کردم. دیدم داماد صاب بچه با یه پارچ و با نیش باز وایساده جلو در !
گفت آب داری ؟!
گفتم آب معدنی دارم.
- نه همین آب شیر !
مگه بالا آب نیست ؟!
- نه آب قطعه !
خب من آب معدنی دارم ، الآن میآرم.
- نه نمی خواد ...
بعدش رفتم دوتا آب معدنی آوردم که بدم بهش ، دیدم 500 تومان پول داره میده به من ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
خجالتم خوب چیزیه ، آخه این چه حرکتیه مرد حسابی ؟؟؟
حالا هی اصرار می کنه که من بگیرم !
بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، پدر زن و مادر زنت هم خوب ، نکن این کارو ، بیخیال شو ، پول چیه آخه !
خوب شد نپرسید دونهای چند ؟ ! ! ! :))
اگه میگفت ، واقعا میزدم زیر خنده D:
...
امشب خیلی گرسنم شده بود. فکر کردم با این وضعی که دارم ، میوه و تنقلات سیرم نمی کنه. سریع رفتم چند تا ناگت سرخ کردم و خوردم.
هر شب یه نون بربری کامل شام می خورم ( البته نون اینجا از نون تهران کوچیکتره )، ولی امشب چون حوصله غذای تکراری نداشتم ، نصفه خوردم D:
از اول غذا درست کردن تا آخر غذا خوردن حدود 30 دقیقه طول کشید. ( چه سرعتی داره این بازیکن ! )
دیگه خلاصه که اینجوریاست D:
فردا قراره ساعت 12:30 با بچه ها در مورد اردو باز حرف بزنیم.
گزارش اینو فردا شب می نویسم.
چشمام از بعد از ظهر می سوزه ، صبح کم خوابیدم فکر کنم !
کم کم می رم که بخوابم.
شب خوش.
نوشته شده توسط: ناشناس
سلام
دوست نداشتم اینقدر دیر پست بدم ، ولی زودتر هم نتونستم.
دوست داشتم تا ساعت 8 نهایتا یه پست می دادم، ولی نشد.
امروز که رفتم سر کلاس دیدم کسی نیست. یکم جلو در وایسادم ، یکی از دخترا اومد گفت بچه ها پنج شنبه امتحان هوش دارن ، امروز کلاس حل تمرینشون طولانی تره، واسه همین نیومدن.
تا 5:15 منتظر شدم ، چند نفر دیگه هم اومدن. اینا هوش نداشتن. البته فکر کنم دو نفر داشتن.
کار خاصی نکردم توو کلاس. در مورد سوال های امتحان گفتم. بعضی هاشو که بچه ها سوال داشتن و نمی دونستن یا شک داشتن رو شفاهی جواب دادم.
یکی از سوال ها هم اشتباه تایپی داشت، سر جلسه بچه ها هی گفتن این 5 یا 50 ؟!
منم گفتم خب نوشته 5 ، 50 نیست D:
ولی همون 50 درست بود. اینا هم که منتظر فرصت هستن. احتمالا فردا سر کلاسشون کاسه کوزه رو سر من خراب می کنن که من اشتباه گفتم !
سوال اشتباه بود خب ، من از کجا باید می دونستم که 50 درسته ؟! من که سر جلسه حل نکردم ببینم با 5 جواب نمیده.
به هر حال مهم نیست :)
من امروز می خواستم از یه مبحثی سوال حل کنم ، بچه ها همه گفتن که بلدن ، از فلان مبحث حل کن !
منم گفتم مثال همرام نیست D:
از اونجایی که امروز جلسه آخر کلاس حل تمرین من بود ، یکشنبه دوباره کلاس گذاشتم که از این مبحث مثال حل کنم ، چون هیچ کس بلد نیست. آخه سخته ، منم به زور می تونم حل کنم. تازه معلوم نیست مسئلهای که حل می کنم کاملا درست باشه. واسه همین باید بگردم سوال با جواب پیدا کنم که از جواب خودم مطمئن بشم.
کلاس نیم ساعته تموم شد. بعدش رفتم سلف پای اینترنت !
یکم بودم و بعدشم رفتم بالا ، جلسه انتخابات.
انجمن اسلامی هم گیر آورده مخ بچه ها رو ! هر هفته یکیو میآره !
حرفایی که از موسوی می شنوم خیلی امیدوار کننده است ، ولی من می ترسم آخرشم احمدی تژاد رای بیآره و امید ما نا امید بشه.
Anyway ...
امیدوارم هر کسی که رئیس جمهر میشه ، به درد ملت و کشور بخوره و بتونه کار مثبتی بکنه تا وضع زندگی مردم بهتر بشه.
به قول یکی از بچه ها که سوال پرسیده بود : ما همه گشنهایم ! :)) ( سلف بازه ! )
...
نمی دونم با این کمر دردم چرا الکی اینهمه اونجا نشستم.
کاش زودتر میومدم خونه و استراحت می کردم تا بهتر بشم.
امروز یه دفعه اینطوری شدم. دم ظهر بود که رو صندلی نشسته بودم ، ناگهان (!) دیدم کمرم درد می کنه !
اون ایمیلی که قبلا توی توئیت هام در موردش گفته بودم رو امشب می خوام بفرستم.
فردا واسه ظهر باید برم دانشگاه تا از یه گروه پروژه تحویل بگیرم. بعدشم تا کلاس شبکه الافم.
صبح باید زودتر بیدار بشم، می خوام دوش بگیرم.
از بعد عید فکر کنم خیلی وزنم کم شده. باید برم خودمو وزن کنم ببینم در چه حالم. شاید هم زیاد کم نشده و من اینطوری احساس می کنم.
نمی دونم چرا دوست دارم هی فارسی تایپ کنم !!!
نه که سرعتم ماشاءالله خیلی زیاده !
ولی دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم.
کم کم می خوام برم بخوابم.
شب بر همگی خانوما و آقایون خوش ! ( این جمله رو با توجه به طرز بیان ابی توو یکی از کنسرت هاش گفتم ! )
نوشته شده توسط: ناشناس
ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
حس خوب دیدن دوبارهی اینجا!
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
72267
:: بازدیدهای امروز ::
46
:: بازدیدهای دیروز ::
36
:: آمار کل ::
:: آرشیو ::
اردیبهشت 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
مرداد 87
شهریور 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
شهریور 88
آذر 88
بهمن 88
خرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
:: خبرنامه ::