سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دگرگونى روزگار گوهر مردان است پدیدار . [نهج البلاغه]

دل نوشته های من !



و باز هم دوشنبه دوشنبه 88/2/7 ساعت 8:0 عصر

سلام

خسته نباشم !
ولی این حرفا خستگیمو از تنم بیرون نمی کنه.
خیلی هم خوابم میآد.
دوشنبه ها همیشه خسته کننده است.
ریاضی مهندسی دیگه قابل تحمل نیست. من نمی دونم این مزخرفاتی که به ما میگه به چه درد ما می خوره ؟! ( البته امروز که نرفتم سر کلاس ، دیر پاشدم ، دیگه نرفتم D: )
این استاد ما ، در حقیقت استاد بچه های صنایع است. فکر کنم همش دید صنایعی داره !
اون سری اومده میگه برای محاسبه ارتعاش نمی دونم چیشی ! باید این کارو کرد ...
ارتعاش طبل ! ...
ارتعاش تار ...
...
من نمی دونم اینا به چه درد ما می خوره آخه. مگه داریم فیزیک می خونیم ؟‏؟‏؟
کلی هم راه حل های طولانی و فرمول های وحشتناک داره.
فکر کنم یکی دو هفته دیگه امتحانه !
خدا بخیر بگذرونه.

با اینکه کلاس آخرم جَوّش بهتر از کلاس های قبلشه ، ولی چون خیلی خسته می شم ، دیگه نمی تونم زیاد توو کلاس باشم ! بیشتر توو توهم خواب به سر می برم D:
ولی یکی دو هفته است که بحث این کلاس و کلاس انقلاب خیلی بهم چسبیده :)
...

من دوست دارم زودتر از این خونه برم. ولی نمی دونم کی می تونم برم. چون واسه اون خونه هنوز هیچی نگرفتیم. کلی خرج داره اونجا. ولی من تلاشمو می کنم هفته دیگه دوشنبه از اونجا آپ کنم D:

کلاس انقلاب : ادامه بحث های هفته قبل. استاد همچنان حسابی توو اعتقادات ما چاله می کنه !

ولی من دوست دارم این حرفا زده بشه. ربط خوبی بین حرفای استاد انقلاب و استاد تاریخ تحلیلی پیدا می کنم.
...

نه ، اینو می خوام بگم  D:
دیروز من خودم تا آخرای بازی همش فکر می کردم که استقلال یه گل می خوره و باز هم قهرمان نمیشه ! خیلی مسترس شدم !
ولی خدا رو شکر قهرمان شد :)

دیگه چی بگم ؟ :-؟

آها ، این برنامه qTweeter که من خیلی دوست داشتم ، منقضی شد !
خیلی حیف شد :(
اگه حسش بود یه عکس ازش می ذارم بعدا.

  
  
( الآن بعدنه ! )

الآن که دارم غش می کنم.
سرم هم درد می کنه.

عصر بخیر



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    پست D: یکشنبه 88/2/6 ساعت 6:12 عصر

    به نام خدا زنده هستم D:

    سلام :)

    خیلی خوابم میآد ، همین D:
    _____________________
    ( کاش می شد کاری کرد که متنی که این زیره اول نشون داده نشه ، وقتی که کاربر سه خط بالا رو خوند و ضد حال خورد ، یه دفعه بقیش ظاهر بشه ! حال میده ها ، نــــــــــــــــــــــه ؟! D: )

    واقعا نمی دونم چی بگم آخه. ولی من موندم کسی که از تعطیلی کلاسش اینقدر ذوق کرده ، چطوری تونسته تا دکترا پیش بره ؟! ( به جون همون یه دونه بچت که 2 ساعت پیش عروسیش بود ، این فقط یه سواله D: )

    صبح من قرار داشتم ، فکر کردم 8:30 باید دانشگاه باشم. در حالیکه 9:30 قرار داشتم !
    کلی حالم گرفته شد. آخه به زور صبح بیدار شدم. خیلی خوابم میومد.
    ساعت 10 آز ریز داشتم. هیچ کس برنامه رو ننوشته بود. ما هم هرکی که گیر آوردیم ، برنامشو گرفتیم و کامپایل کردیم. بعد از اینکه میکروکنترلر رو پروگرم (Program) می کردیم و می دادیم به استاد که تست کنه ، درست کار نمی کرد !
    خسته شدیم دیگه. استاد گفت شاید پورتش سوخته باشه ، برنامه رو تغییر بدین که روی پورت 3 خروجی بده !
    حالا کار بیشتر شد. برنامه که واسه خودمون نبود. اصلا نمی دونستیم برنامه چی باید باشه و چیکار باید بکنه <":
    به حر حال این کارو هم کردیم و دوباره مراحل قبلی رو طی کردیم.
    آخرش استاد به این نتیجه رسید که میکرو سوخته ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
    ( ولی اتفاق عجیبی بود ، چون حتی Programmer هم موقع پروگرم کردن پیغام خطا نمی داد ! )
    بعدش استاد چند تا میکرو داد ، گفت اینا رو تست کنید که اگه سالمه پروگرم کنید.
    خلاصه که کارمون حسابی طول کشید.
    بعدشم که رفتم پایین و ناهار خوردم و دوباره اومدم بالا واسه آز معماری.
    توو این کلاس 2 - 3 تا پسر بیشتر نیستیم که معمولا یکی همیشه غایبه !
    ما هم می ریم مدار رو از دخترا می گیریم و می کشیم D:
    آخه کی حالشو داره بره مدار طراحی کنه بابا ، مگه بیکارم D: ( البته اونا هم که طراحی نمی کنن ، از کتاب در میآرن شکل مدار رو )
    رو همین حساب که کاری نمی کنیم ، هیچ وقت گزارشش کار نداریم D: <":
    امروز بازم استاد گزارش کار خواست ، گفتم بعدا می دم :))
    گفت منم نمرتو بعدا می دم ! ( می خواستم بگم یعنی ترم بعد ؟! D: )
    خلاصه باید یه فکری واسه اینا بکنم.
    مدار هفته بعد سخته. مدار آز ریز که خیلی سخت تره.
    ...

    امروز یکی از بچه ها اومد گفت قراره بچه های بهمن 84 هم با ما بیان اردو ؟!
    گفتم نه ، فکر نکنم ، قراره بچه های کلاس خودمون بریم؛ فقط یکی از بچه ها به یکی از دخترای اونا گفته ، منم بهش گفتم به بقیه دیگه نگو.
    گفت ولی همه می دونن و می خوان بیان ! ! ! ! ! ! ! !
    حقیقتا کفم برید !
    بعدش گفتم نمی دونم ، هرچی که همه بچه ها تصمیم بگیرن ، من حرفی ندارم.
    حالا فکر کن اینا ( نمی دونم کی ) رفته با جعفر و مسعود هم حرف زده که با ما بیآن ! ! ! ! ! ! ! ! !
    بعد گفته که : جعفر گفته اگه مسعود نیاد من نمیآم ، رضا هم گفته اگه جعفر نیاد من نمیآم ! ! ! ! ! ! !
    یقینا اینو دیگه از خودش درآورده ( کسی که گفته )
    من که خودم مخالف اومدن بچه های بهمن هستم.
    حالا باید دید چی میشه. بچه ها نظرشون چیه.
    همچنان امیدوارم که خدا بخیر بگذرونه و مشکلی پیش نیاد.
    ...

    وقتی اومدم خونه رؤیاهای خوبی توو ذهنم بود. دوست دارم بشینم باز هم بهش فکر کنم. نه اینکه فقط یه رؤیای شیرینه ، نه؛ واسه اینکه می تونه فقط یه رؤیا نباشه.
    دوست دارم 5 روز آینده به سرعت بگذره. هم آخر ماه میلادی میشه. هم آخر هفته میشه و هم خونه جدید کار رنگ و روغنش تموم میشه. بعدش میشه راحت تر فکر کرد !
    ...

    نمی دونم برم بخوابم یا نه.
    از کارت اینترنتم نمی دونم چقدر مونده. اگه تا امشب تموم نشه خیلی خوبه.
    باید برم نون بگیرم ، خسته هستم ، حسش نیست.
    ...

    چند روز پیش متن قشنگی خوندم.
    متاسفانه حتی یه جمله هم یادم نیست ! ( الآن که دارم می نویسم آفلاین هستم و نمی تونم برم بخونم )
    ولی مضمون بیشتر بندهاش توو ذهنمه. کلا امیدوارانه بود !

    به امید روزهای بهتر :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    فیس بوک و کوئیزهاش ! یکشنبه 88/2/6 ساعت 9:0 صبح

    سلام

    چند دقیقه پیش یه کوئیز دیدم توو فیس بوک : شما شبیه کدام یک از استادهای کامپیوتر دانشگاه (واسه این اسم دانشگاه حذف شد که توو گوگل ایندکس نشه !) هستین؟
    من جواب دادم ، گفت کاظمی تبار !
    کلی خندیدم. بچه های سیستم همه از امتحانی که دادن شاکی بودن امروز. خدا رو شکر که من سوال نداده بودم. الآن که اینو ببینن ،‏ احتمالا منو می کشن ( مضموم به "ک" ) D:

    امروز اتفاق خاصی نیافتاد.

    وقتی که غروب آنلاین شدم ، خوندن در مورد دو چیز خوشحالم کرد. یکی GPRS و یکی هم توئیتر !
    توئیتر بیشتر.
    من وقتی می خواستم کد توئیتر رو بذارم توو وبلاگم ، میشه گفت کلی! توو اینترنت سرچ کردم !
    خیلی جاها خودشون کد نوشته بودن و روش های ابداعی بود. تا اینکه یه جا خوندم که گفت بابا خود توئیتر این امکانو گذاشته !

    چیز دیگه‏ای که نظرمو جلب کرد ، تغییر کد HTML توئیتر بود. البته انتظار هم می رفت. به هر حال تحصیل کرده‏ای گفتن D:

    من اگه بودم سعی می کردم حتما وایرلس موبایلمو ردیفش کنم که راحت بشم !
    کما اینکه با N78 این کارو کردم و به شبکه وایرلس وصل شدم. البته خب اون شبکه که من بهش وصل شدم ، چندان پیچیده نبود ، فقط یه پسورد می خواست.

    من امشب بازم یادم رفت جومونگ ببینم :(
    فردا هم که نمی رسم ببینم. چون تا برسم خونه فکر کنم تموم شده.

    امشب باید زود بخوابم ، چون فردا صبح ساعت 8:30 باید دانشگاه باشم.

    نتایج تحقیقاتمو ! هم دقیقا یک دقیقه مونده بود به ساعت 12 شب ، فرستادم. استاد از این اخلاقا داره که به حتی یک دقیقه تاخیر هم گیر بده !
    می گفت 5 نمره هم داره !
    یکم فارسی بود ، بقیشو انگلیسی تحویلش دادم ، چون دیگه نمی رسیدم بخوام ترجمه کنم.

    این مطلب قراره فردا صبح فرستاده بشه.

    شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    اندر باب اردو و امتحان جمعه 88/2/4 ساعت 10:9 عصر

    سلام

    دیدم حس و حال پست دادن هست ، گفتم دیگه تا آخر شب طول نکشه. شاید اون موقع نباشه.
    اما واسه پست دادن فقط حس و حال و پذیرایی مهم نیست ، اینکه چی بگم مهمتره.
    چیزایی توو ذهنمه که پراکنده است. طبق معمول نمی دونم " از کجا شروع کنم ، قصه زندگیمو ، از کجا شروع کنم " ! ( یه دفعه اومد توو ذهنم ! این یه تیکه از یه شعریه که مهرداد میناوند خونده بود ! )

    مطبی که چند دقیقه پیش خوندم خوب چسبید D:
    "... خانوما بالا آقایون پایین (یادمه یه بار یه نفر سر این خیلی به من گیر داد ! :)) عجب دنیاییه این دنیا) "
    D:
    آره واقعا عجب دنیای کوچیکیه. چه زود برای خودم هم پیش اومد. یعنی داره میاد ، الآن توو راهه ، رسید می گم زنگ بزنه D:
    بعد از خوندن این مطلب ، رفتم پست دیشب خودم رو هم خوندم. فکر کنم طنز نوشتم. خودم که هر دفعه می خونم می خندم :))
    - چرا خانوما بالا ، آقایون پایین ؛ آقایون بالا ، خانوما پایین !
    اینو دیروز یکی از پسرا گفت ، من خندیدم. گفتم حتما تو هم هی تشنت میشه ، می خوای بیآی پایین آب بخوری آره ؟ ! :)) ( بعدش اونم خندید )
    ( کاملا بی ربط : نمی دونم الآن حالم خوبه یا نه ! نشستم دارم پست های قبلیمو می خونم و هی می خندم واسه خودم ! کم کم دارم به خودم شک می کنم که آیا نوشیدنی خاصی مصرف کردم یا خیر ! D: )

    آره ، حرف درستیه. حتما سعی می کنم همین کارو بکنم.
    این جور مواقع همه نیمه خالی لیوان رو می بینن. هیچ وقت کسی نمیگه فلان چیز خوب بود یا بابت کاری تشکر نمیکنه. ولی فقط کافیه یه نکته منفی ببینن. گیر میدن به همون و ول نمی کنن.
    حواسم بود به این موضوع ، ولی الآن بیشتر جدی می گیرم. همون بنده خدایی هم که قراره تور رو ردیف کنه ، می گفت بگی هرکی خودش غذا بیاره بهتره. اگه ما بخوایم غذا بدیم ، بعدا هرکی می خواد یه حرفی بزنه. یکی میگه کم بود من سیر نشدم ، یکی میگه زیاد بود ، الکی پول حروم شد و این حرفا.
    ولی این هفته اگه یادم باشه به بچه ها می گم که قراره با نظر اکثریت کارای اردو پیش بره. بعدا کسی نگه فلان کار خوب نبود یا بایست اینطوری میشد و این حرفا. هرکی نظر خودشو بگه.
    یه چیز توو همین مایه ها می گم D:

    تا اونجا که یادمه سه تا از دخترای کلاس یکم متعصب هستن ، بقیه خوبن. از این 3 تا یکی که باز وضعش بهتره ، بعید می دونم گیر بده به چیزی. یکی هم که با شوهرش میاد. اینم بعیده که حرفی بزنه ( چون شوهرش همراهشه ). می مونه همون والسلام ! :))
    که اینم احتمالا قبل از حرکت قالش می ذاریم یا اگه نشد بعد از حرکت وسط جاده پیادش می کنیم :))

    نگرانی من بیشتر از بابت یکی دو تا از پسراست. می ترسم به شوخی حرفی بزنن که مثلا دخترا ناراحت بشن و جو خراب بشه یا کلا ناراحتی پیش بیاد.
    ولی در کل من به این اردو و بعدش امیدوارم. یعنی فکر می کنم که مشکلی پیش نمیآد.
    ( حالا هنوز کو تا اردو ! ولی من از الآن می دونم اون شبی که قراره بمونیم ، موقعی که همه خوابن من بیدارم. بیدارم و به یکی از پسرایی ( مردایی ! ) که اونجاست حسودی می کنم. )

    داشتم فکر می کردم چه خوب میشه تا واسه رضا یه جشن پتو بگیریم تا بچه ها عقده های 8 ترمشون رو یه دفعه سر یه نفر خالی کنن ! دیگه فکر کنم زنده برنمی گرده D:

    خب از بحث اردو بگذریم.

    بریم سر امتحان امروز
    سوالا رو توو حسابداری پرینت گرفتم و کپی کردم ! انتشارات که تعطیل بود.
    کلا خیلی جدی بودم. دوستام هر کاری کردن من یکم بخندم ، نخندیدم !
    آخه سر جلسه یکم که آدم شل بگیره و سر و صدا بشه ، دیگه جم کردنش سخت میشه. توو این فرصت یه سری هم تقلب می کنن. واسه همین کاملا جدی بودم. هرچند که واسه من سخت بود.
    سوال هم که جواب نمی دادم. البته می رفتم پیششون ، ولی تا می دیدم که در مورد جواب دارن می پرسن می گفتم نمی دونم.
    امتحان 3:10 شروع شد. 120 دقیقه هم وقتش بود. ساعت 4:40 گفتم که نیم ساعت از وقتتون مونده.
    تا اینو گفتم ، چند نفر سریع گفتن که امتحان 3:10 شروع شد و این حرفا.
    منم توجهی نکردم ، دوباره حرفمو تکرار کردم : « نیم ساعت وقت دارید. بنویسید. » ( تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته D: )
    نمی دونم ، شاید هم زیادی جدی و خشن بودم. ولی فکر کنم کار بدی نکردم. یعنی کار خوبی کردم. چون اگه اجازه می دادم کسی حرف بزنه ، سالن شلوغ می شد.
    توو دانشگاه هم که دیگه کسی نبود من برگه ها رو تحویل بدم ، آوردم خونه. فردا می برم می دم دانشگاه.

    گفتم فردا ...
    فردا پدر و مادرم میآن اینجا. البته کار دارن و بعد از ظهر برمی گردن. شاید من اصلا نبینمشون فردا.
    امیر هم که با مجید و بقیه اعضای تیم میرن کویر و دشت و بیابون !
    دوست داشتم منم برم. البته همه متاهل هستن فکر کنم ( غیر از امیر )

    امتحانا نزدیکه. هیچ درسی رو نخوندم. احتمالا هفته دیگه ریاضی مهندسی امتحانه. بعدشم که معادلات. خدا بخیر بگذرونه.

    من برم دیگه شامم رو آماده کنم. حسابی گشنم شده. ناهار هم که ...

    والسلام D:

    :))
    _______________________________
    یادم رفت اینو بگم. قطعی اینترنت ارزش اینهمه حرص خوردن رو نداره. وقتی قطعه ، قطعه دیگه ، با حرص خوردن وصل نمیشه.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    برنامه ریزی اردو جمعه 88/2/4 ساعت 2:47 صبح

    بالاخره شروع کردم.

    سلام

    مستقیم میرم سر اصل مطلب D:
    همونطوری که قبلا گفته بودم ، امروز قرار بود که با بچه های کلاس در مورد اردو صحبت کنیم.
    بیشتر بچه ها یادشون نبود. یکم منتظر شدم تا بعضی ها اومدن. چند نفر کلاس داشتند و سریع رفتند. چند نفر هم گفتند هرچی بقیه تصمیم بگیرن موافقن.
    کلا تعداد بچه هایی که بودن زیاد نبود ، شاید 10 - 12 نفر.
    اول گفتیم که اردو یه روزه باشه ، مثلا یه روز جمعه. 3 نفر جمعه ها با جعفر کلاس دارن. نگران غیبت و کم شدن نمره بودن !
    ولی خب جمعه بهتر از بقیه روزاست.
    واسه تاریخ اردو هم عملا دو تا انتخاب بیشتر نداشتیم. یا 25 اردیبهشت و یا اول خرداد. ( احساس می کنم چیزایی که دارم می گم تکراریه و دیشب گفتم ! )
    با رای اکثریت حضار اول خرداد انتخاب شد.
    حالا موند که کجا بریم. ما که زیاد جایی رو این اطراف بلد نبودیم. اونایی هم که بومی اینجا هستن زیاد اطلاعاتی نداشتن.
    دیگه رفتم همون کسیو که گفتم تور آشنا داره رو آوردم. چند جا رو پیشنهاد داد.
    گفتیم بریم « نمک آبرود » ، ولی هم هزینش زیاد می شد ، هم احتمالا همه نمی تونن سوار تله کابین بشن و بیان بالا که اینطوری خوب نیست.
    آخرش تقریبا تصمیم گرفتیم بریم « بشل ».
    یه منطقه‏ای اطراف شیرگاهه ، طرف جاده فیروزکوه.
    توو همین فکرا بودیم که اون بنده خدا یه پیشنهاد دیگه داد. گفت می تونید دو روزه برید اردو.
    گفتیم خب کجا بریم ، شب چیکار کنیم ...
    گفت یه منطقه‏ای هست بالاتر از رامسر به اسم « جواهر ده ». دوتا از بچه ها بلد بودن که کجا بود ، اونا هم می گفتن جاش خیلی خوبه و قشنگه و این حرفا.
    بعد اون بنده خدا هم می گفت که پارسال ( فکر کنم ) اونجا اردو بردن ، یه خونه جنگلی گرفته بودن که بالا خانما بودن و پایین هم آقایون. می گفت اونجا تا 40 نفر هم ظرفیت داره.

    اینا رو که گفت ، تقریبا نظر همه مساعد شد. البته هزینه این اردو بیش از 2.5 برابر اردوی یک روزه میشه. فقط یه اتوبوس حدود 400 تومان می گیره !
    حالا نهایتا قرار شد که همه فکرشونو بکنن ، تا هفته بعد پنج شنبه تصمیم بگیرن. اردوی یک روزه یا دو روزه.
    اینم گفتم که هرکی می خواد با خودش برادر یا خواهر یا کلا همراه بیاره مشکلی نیست. ( تعداد کمه ، اتوبوس جا داره )

    همونطور که می دونید(!) ‏ما توو کلاسمون چند تا حاج خانم داریم. یکی از اینا قبل از شروع این بحثا برگشت به من گفت فقط کسی سیگار نکشه ! :))
    گفتم خب توی ماشین که مسلما کسی نمیکشه ، اگرم بکشه من خودم شاکی میشم. ولی بیرون از ماشین و توو فضای آزاد من نمی تونم به کسی بگم سیگار بکشه یا نکشه ، چون به من ربطی نداره. سیگار کشیدنش هم به کسی آزاری نمی رسونه.
    بعد من گفتم شما با آهنگ هم مخالفید ؟!
    گفت بستگی به آهنگش داره. ولی از اون کارا هم نکنن !‏!‏!‏!‏!‏! ‏:))
    منظورش این بود که کسی نرقصه :))
    ای خدا ...
    گفتم من نمی تونم تضمین کنم ، همونقدر که شما از بچه های کلاس شناخت دارین ،‏منم دارم.
    بعد گفت :‏ نه ، بچه های ما همه فرهیخته هستن ! ‏:))

    کلا که جلسه تموم شد و دخترا رفتن ، ما پسرا وایساده بودیم و حرف می زدیم و شرایط رو پیش بینی می کردیم D:
    یکی از دخترا برگشت اومد گفت که اگه جو اینطوری باشه و بچه ها بخوان زیاد سخت بگیرن ، ما هم مجبوریم بشینیم و کاری نکنیم. ( منظورش این بود که اگه اون دخترا بخوان به ما گیر بدن ، ما نمی تونیم مثلا بازی کنیم. )
    می گفت اگه قراره اینطوری بشه ، پسرا خودشون برن اردو ، دخترا هم خودشون برن.
    البته کسی که این حرفو زد دختر بدی نبود ، ولی مثل اونا اینقدر خشک و متعصب نبود.

    کلا خدا رو شکر بچه های ما مخصوصا دخترا پاستوریزه هستن.
    ( چقدر من آهنگ های عربی دوست دارم ! این هیچ ربطی به هیچ کجا نداشت )

    دیدم پسرا هم میگن اصلا این دخترا رو ول کن ، بیا خودمون با بچه ها می ریم :))
    گفتم خب آخه الآن ترم آخره ، دیگه این فرصت پیش نمیآد. می خوایم که کل بچه های کلاس با هم بریم اردو که خاطرش واسمون بمونه.

    نهایتا که دیدم اینطوریه ، رفتم به یکی دیگه از دخترا گفتم که مشکل اینه. خدا رو شکر لازم نبود زیاد توضیح بدم ، خودش همون اول گرفت که قضیه چیه. حالا قراره اون با بقیه حرف بزنه. نهایتش اینه که هرکی مشکل داره نیاد. یکی از دخترا هم با شوهرش میآد. ( خدا عاقبت ما رو با شوهرش بخیر کنه D: )

    آها یه چیز جالب ...
    همونی که گفته بود کسی سیگار نکشه ، یه دفعه به یکی از پسرا گفته بود که آقای فلانی ، لباس شما آستینش کوتاهه و این گناهه !‏ :))
    اتفاقا همون دوستم فردا یعنی امروز ( جمعه ) داره می ره مکه. خوش به حالش. کلی سفارش کردم بهش D:

    یه دفع دیگه همین خانم به من پیامک زد و گفت میشه توو جیمیل آنلاین بشید ؟!
    گفتم آنلاین هستم.
    بعد دیدم از فیس بوک پیغام داد. در مورد پروژه آز سیستم سوال داشت. یه تیکه از کدش مشکل داشت. بعد کدشو فرستاد که من درست کنم. داشت توضیح می داد که کجای برنامه مشکل داره. آخر توضیحاتش ( توو چت ) گفت vassalam !
    من نفهمیدم چی میگه. یکم فکر کردم ، گفتم شاید من دارم بد می خونم. شاید یه چیز دیگه می خواست بگه و اشتباه تایپی بوده.
    یکم گذشت ، نه اون چیزی گفت ، نه من !
    آخرش من گفتم که اینو درستش می کنم و براتون ایمیل می کنم و خداحافظی کردم ،‏دیدم بازم نوشت vasalam !
    دیگه الآن مطمئن شدم که منظورش « والسلام » بوده !
    نمی دونم چرا ، ولی کلی خندیدم <":
    یکم فکر کردم که این کلمه چه معنی می تونه داشته باشه !
    حالا اگه مثل همه آدما می گفت خداحافظ یا بای ، چه اتفاقی میافتاد ؟!
    فکر کرده داره با یه طلبه صحبت می کنه یا فکر کرده اینطوری نمره اضافی میگیره ؟! :))

    ای خدا ، منو ببخش D:

    طبق معمول بازم زیاد حرف زدم. زبون من که باز بشه ... D:

    امروز ( یعنی جمعه ) باید ساعت 2 برم دانشگاه. 3 امتحانه. استاد قرار بود سوالا رو ایمیل کنه که هنوز نکرده. منم هیچ سوالی واسه استاد نفرستاده بودم D:

    بعد از امتحان هم می رم به مادر بزرگم سر بزنم. ولی واسه شام میآم خونه.

    آها داشت یادم می رفت ...
    صحبت شده بود که به رضا هم بگیم که بیاد. ولی از اونجا که رضا جمعه ها دانشگاه نیست ، همه بعید می دونستن که قبول کنه و بیاد.
    موقع اومدن دیدمش و رفتم باهاش حرف زدم ، دیدم کلی هم ذوق کرد و سریع قبول کرد !
    دیگه احتمالا با استاد جونمون می ریم.
    البته خدا عاقبت ما رو توو این اردو بخیر کنه. معلوم نیست چی میشه. ولی امیدوارم مشکلی پیش نیاد و به همه خوش بگذره :)

    خوابم گرفته دیگه ، می رم که کم کم بخوابم.

    شب خوش :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    آخر شب یا اول صبح ؟! پنج شنبه 88/2/3 ساعت 2:22 صبح

    خب ...
    سلام :)

    الآن خوبم خدا رو شکر. فکر کنم انرژیم هم خوبه ، سلام می رسونه.

    یه سوال :
    آدم وقتی دلش می گیره باید با دلش چیکار کنه ؟!
    ...

    حالا می رسیم سر بحث اصلی که چی بگم و از کجا شروع کنم ؟!
    از کلاس روز سه شنبه شروع می کنم. خدا رو شکر باز هم کلاس خوبی بود. آخه خدا چقدر هوای بنده هاشو داره :)
    البته چند تا سوتی کوچیک دادم ، ولی مهم نبود ، به چشم نمیومد. استاد هم ممکنه هواسش پرت بشه و اشتباه کنه خب D:
    ولی خب همه چی با خنده و شادی سپری می‏شد ! :))

    آخر کلاس که ساعت 5 شده بود گفتم که : اگه شما کلاس نداشتین و می تونستین بمونین ، از فلان مبحث چند تا مسئله حل می کردم که واسه امتحان آماده بشین و از این حرفا.
    بعد یدفعه همه گفتن باشه ، ما هستیم !‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏!‏
    کفم برید واقعا ، آخه من مسئله نداشتم که ، آماده نبودم اصلا <":
    من روو حساب اینکه اینا هفته قبل همه ساعت 5 می گفتن که کلاس دارن و نمی تونن بمونن ، فکر کردم که الانم کلاس دارن !
    بهشون گفتم شما که هفته قبل همه ...
    هرکی یه چیزی گفت ، آخرش هم نفهمیدم کلاس داشتن یا الکی گفته بودن :))
    حالا به هر حال چند نفر رفتن و بقیه موندن ، منتظر اینکه من تمرین حل کنم !
    منم گفتم خب بذارین ببینم مثالی همرام هست یا نه ؟!
    بعد همینطوری سوال پرسیدم ازشون که فلان چیز چیه و این یعنی چی و فلان مبحث مهمه ، از فلان قسمت حتما سوال میآد و این حرفا.
    خلاصه که پیچوندم D: <":
    15 دقیقه که گذشت دیدم دارن آماده رفتن میشن ، منم گفتم خسته نباشید D:

    تا قبل از این دوست نداشتم تدریس کنم. ولی الآن فکر کنم یکی باید جلومو بگیره بگه بابا ول کن سیستم عاملو ، دیگه نمی خواد بری سر کلاس !‏!‏!‏ :))
    ولی خب نمی دونم هفته بعد سر کلاس چی بگم. غیر از اینکه تمرین حل کنم. شاید هم دیگه نرفتم و به دوستم گفتم ادامشو بره ، معلوم نیست.

    البته فکر کنم اینا دل خوشی از من ندارن.
    چهارشنبه ها با چند تا از بچه های سیستم ، شبکه دارم. امروز یکی از دخترا بعد از کلاس اومد گفت من مکه بودم و 2 سری تمرین آخر رو تحویل ندادم ، می تونم بدم ؟!
    گفتم خب وقتش که گذشته ، سوالا هم حل شده.
    بعد گفتم خب باشه ، اشکالی نداره ، الآن بدید.
    گفت همرام نیست ، خونه هست. الآن می خواستم ازتون اجازه بگیرم که می تونم تحویل بدم یا نه ؟!‏!‏!‏!
    این حرفش یکم شرمندم کرد. آخه من کی هستم که می خوای از من اجازه بگیری ؟!
    حالا این تمرینا کلا مگه چقدر نمره داره آخه.
    ولی دلم سوخت یکم. احساس کردم اینا خیلی دیگه منو سختگیر فرض کردن !
    خب بگذریم، یه چیز دیگه بگم.

    هفته قبل جمعه دانشگاه همه بچه های ورودی 84 و کارشناسی ناپیوسته 86 رو برد اردو. حدود 160 نفر بودن ! مسئولین دانشگاه هم با خانمشون رفته بودن.
    از بچه های کلاس ما کلا 10 نفر رفته بودن. 5 تا پسر ، 5 تا دختر. ولی می گفتن خوش گذشت خیلی.

    من تقریبا از 2 سال پیش توو ذهنم بود که یه برنامه اردو بذاریم که با بچه های کلاس بریم بیرون.
    ولی این دفعه دیگه جدی گرفتم این کارو و به بچه ها هم گفتم ، موافق بودن. البته با بعضی از پسرا حرف زدم.
    قراره فردا ساعت 1 با همه بچه ها توو سایت جمع بشیم تا در این مورد صحبت کنیم.
    که اصلا آیا اکثریت موافق اردو هستن یا نه ؟ کجا بریم ، کی بریم ، کیا میآن ، ...
    فکر کنم دو تا انتخاب بیشتر نداریم ، یکی 25 اردیبهشت و یکی هم اول خرداد. 8 خرداد که جشن فارق‏التحصیلیه. قبلش هم شهادت حضرت فاطمه هست.
    اگه نتیجه جلسه فردا کلا مثبت بود ، میمونه جواز سفر که اونم باید با یکی از بچه ها صحبت کنم ، ظاهرا یه تور آشنا داره که خودش هم ماشین میده ، ‏هم جواز.
    حالا باید ببینیم فردا چی میشه.
    یه چیز دیگه هم هست. احتمالا بعضی از دخترای کلاس خانوادشون اجازه نمی دن که تنها برن اردو ، اونم اردویی که از طرف دانشگاه نیست.
    واسه همین می خوام بگم که اگه کسی خواست برادر یا خواهرشو بیآره ، مشکلی نیست. اینطوری شاید مشکلشون حل بشه.
    غیر از این از اونجایی که حاج خانم کم نداریم ، ممکنه اینا با آهنگ و موسیقی مشکل داشته باشن و خوششون نیاد. باید به یکی از دخترا بگم که به بقیه بگه که اگه مشکل دارن و نمی تونن تحمل کننن نیان !
    نمیشه که کل راه در و دیوار اتوبوس رو نگاه کنیم ! بدون بزن و بکوب که نمیشه ! ‏:)) ( کی می خواد وحید رو راضی کنه حالا ! :)) )
    ...

    فردا شب خونه مهمونی داریم. خیلی دوست داشتم که برم ،‏ ولی نمیشه :(
    جمعه باید برم سر جلسه امتحان ، حیف شد.
    ...

    احتمالا تا یک ماه دیگه یه لپتاپ می گیرم. یه MacBookPro :)
    ولی خب هنوز معلوم نیست.
    ...

    حالا می خوام جواب سوال اولم رو بدم :
    آدم وقتی دلش می گیره ، باید دست دلشو بگیره ببرتش پارک تا حال و هواش عوض بشه ! ( ها ها ها ... یخ کنی با نمک :))‏ ) D:
    ...

    خوب بازم خیلی حرف زدم. می رم که بخوابم انشاءالله. البته تجربه نشون داده که زودتر از 3 نمی خوابم.

    به امید روز های بهتر.

    شب خوش.
    ____________________________________
    یادم رفت بگم که توئیتر رو دوباره راه انداختم. سعی می کنم زود به زود پست بدم و توئیت کنم. البته باید هواسم باشه که زیاده روی نکنم که از اینور بوم بیافتم !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    ... چهارشنبه 88/2/2 ساعت 8:30 عصر

    پست دیشب رو حذف کردم.

    فیدبکی که داشت اصلا خوب نبود.

    انتظار این برخورد رو نداشتم. احتمالا یا حتما من زیاده روی کردم ، نمی دونم.

    پست دیشب فکر نکنم طنز بود. بعید می دونم کسی بعد از خوندنش بخنده. پس دو حالت داره :
    یا کسی نخندیده و الکی گفته.
    یا از روی عصبانیت و ناراحتی خندیده ! ! !

    واقعا روزا دیر می گذره. از طرفی هم میشه بگیم زود می گذره. به هر حال این مدل گذر روزگار واسم اصلا خوشایند نیست.

    روزای تکراری اعصاب آدمو خورد می کنه.

    نمی دونم چی بگم ، ذهنم کار نمی کنه.

    چرا دوتا جوون توو اوج جوونیشون باید همش دغدغه داشته باشن و ناراحت باشن ؟

    چرا همش اینطوری میشه :(

    دوست ندارم توو این شرایط این ناراحتی ها اینقدر تکرار بشه. توو شرایط قبلی هم اصلا خوب نبود ، چه برسه به الآن !

    نمی دونم چطوری باید جلوی این اتفاقات رو بگیرم. شاید بدونم ، ولی یادم میره.

    هر دفعه هی تکرار میشه.

    می خوام که دیگه اینطوری نشه ، خدایا کمکم کن ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    بعد از چند روز غیبت ... سه شنبه 88/2/1 ساعت 12:29 صبح

    سلام

    نمی دونم از آخرین پستم چقدر می گذره یا چند روز می گذره.

    خب الآن دیدم ، یکم زیاد روز می گذره <":

    ولی این چند روزه نمی شد که آپ کنم. دیروز با مادرم و امیر نرفتم مهمونی و گفتم کار دارم. ولی به کارم نرسیدم !
    وقت همینطوری می گذره و منم همش به همه می گم کار دارم !
    ولی با خودم که تعارف ندارم ، واقعا کار زیادی نمی کنم ( هرچند که زیاد کار دارم یا حداقل به نظر زیاد می آد. )

    می خواستم زودتر پست بدم ولی نمی شد. ( اینو که گفتم ! )
    نمی دونم چرا ! ! ! (؟)

    فردا کلاس حل تمرین دارم. جمعه هم امتحان میان ترم سیستم عامله.
    احتمالا فردا بچه ها انتظار دارن یه کارایی بکنم. مثلا سوال های سخت حل کنم !
    یا یه سری نمونه سوال بدم یا یه چیزی توو همین مایه ها.

    ولی خبری از این حرفا نیست ، چون من هیچ کاری نکردم ! حداقل تا الآن.

    استاد گفت تا سه شنبه صبح یه سری نمونه سوال واسش بفرستم. منم گفتم وقت نمی کنم ، ولی سعیمو می کنم D:

    اونم گفت که خودمو به زحمت نندازم و این حرفا.

    ولی خب من دوست دارم که یه سری سوال بدم.

    جمعه هم احتمالا واسه امتحان باید برم دانشگاه.

    یه سوالی واسم پیش اومد که استاد این وسط چیکار می کنه ؟! ( فقط به چشم یه سوال ساده نگاه کنید )

    راستی یه خونه هم اینجا گرفتیم.
    قراره هم خونه باشه ، هم دفتر کار.
    نهایتا تا آخر خرداد اینجا هستم. شاید زودتر اساس کشی کردم ، معلوم نیست.

    دیگه چی بگم ؟
    آها ، فکر کنم خیلی وضع جسمانیم تغییر کرده. مادرم باز ناراحت اینه که من لاغر شدم و غذا نمی خورم.
    حق داره بنده خدا.

    گفتم بنده خدا ، یاد بنده خدا استادمون افتادم !
    چند روز پیش می گفت اینقدر به بچه های سیستم سخت نگیر ، بذار با هر زبونی که می خوان بنویسن !
    گفتم آخه نمیشه ، برنامه نویسی تحت لینوکسه ، قراره که سی یا سی پلاس پلاس بنویسن.
    خلاصه آخرش انداختم گردن استاد ، گفتم ایشون گفتن D:
    ( آخه مهندس کامپیوتر که سی کار نکرده باشه باید بره فوت کنه ! )

    من خوابم می آد.

    می خوام برم زودتر سوال پیدا کنم و جمع و جور کنم و یه چیزی بفرستم واسه استاد.

    شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس

    <      1   2   3