سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمانها و زمین و فرشتگان و شب و روزبرای سه کس آمرزش می طلبند : دانشمندان و دانشجویان و سخاوتمندان [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دل نوشته های من !



قبل از سفر شنبه 90/2/31 ساعت 9:31 عصر

سلام

فردا صبح قراره برم ایلام.

تا حالا نرفتم، دید خاصی نسبت به این شهر ندارم. امیدوارم شهر خیلی خوبی باشه.

این مآموریت یه روزه است. توی این ماه دیگه فشار مأموریت‌ها خیلی زیاد میشه. مخصوصاً اینکه یکی از همکارا چون خانومش ماه آخر بارداریشه، این ماه هیچ مأموریتی نمیره تهران می‌مونه. دیگه فشار کار روی من بیشتر میشه. چون ظاهراً من پا ثابت اکثر مأموریت‌ها هستم !

برنامه‌ی مأموریت‌ها امروز کامل شد. ظاهراً دیگه تموم میشه. بعد از این خیلی کمتر خواهد بود. شاید ماهی یه بار. یکم فشار روحی کار کمتر میشه خدا رو شکر. خوشحال شدم که امروز شنیدم تمومه !

ولی خب تا آخر خرداد کلی مآموریت دارم و همش با فاصله‌های کمه. زیاد فرصت استراحت و خوش گذرونی ! ندارم.

فردا بلیط برگشت خیلی دیره. نمی‌دونم چیکار می‌کنیم. حالا خود رئیس هم هست، ولی بعیده بریم هتل واسه نصف روز !

اگه جای دیدنی داشته باشه که بتونیم بریم، احتمالاً میریم. اگر نه که باید بریم یه مسجد پیدا کنیم یا توی فرودگاه استراحت کنیم !

صبح ساعت 6 پرواز دارم. برگشتنه هم ساعت 5:40 عصر. اما قاعدتاً تاخیر داره دیگه، نرماله !!!

انشاءالله که فردا هم بخیر بگذره و زنده برگردم که کلی کار نیمه تموم ( یا شروع نکرده ) توی این دنیا دارم :D



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    سفرنامه کاشان شنبه 90/2/31 ساعت 9:24 عصر

    سلام

    این دفعه‌ی دومه که دارم این سفرنامه رو می‌نویسم ! یه بار چند روز پیش داشتم می‌نوشتم که ناقص بود، ولی فایرفاکس کِرَش کرد و بسته شد و پرید !

    سفر کاشان کلاً بد نبود. یعنی خوب بود.

    یکی اینکه کارمون به مشکل خاصی نخورد خدا رو شکر و راحت انجام شد. کلی وقت زیاد هم داشتیم که مجبور بودیم کش بدیم کارو !

    بعد اینکه قمصر رفتیم و یه سری عرقیات خریدیم.

    و آخر و از همه مهمتر اینکه خب کلاً خوب بود دیگه :D :D :D

    می‌خواستیم باغ پرندگان بریم، البته تا جلوی درش هم رفتیم، ولی تعطیل شده بود. ساعت کاریش طوری بود که ما نمی‌تونستیم بریم. ولی به نظر میومد باغ قشنگ و خوبی باشه. یعنی ارزش دیدن داشت.

    این اولین ماموریتی بود که خرج ما و همکارامون جدا شده بود. ما جدا خرج می‌کردیم و اونا جدا ! مسخره بود، ولی چاره‌ای نبود.

    هتل هم رفتیم هتل نگارستان کاشان. شاید بهترین هتل. البته هتل امیرکبیر هم به نظر خیلی خوب و شیک میومد. اما نگارستان تازه تاسیس بود. حدود یک ماه بود که افتتاح شده بود. هتل خوب و قاعدتاً تمیزی بود. وسایل توی اتاقش هم خوب و کامل بود. اولین هتلی بود که دیدم توی سرویس بهداشتی، وان برای حمام داشت !!!

    احتمالاً حواسش به پول آب نبود !

    در کل خوب بود و برای ما چهار نفر قیمتش مناسب در اومد.

    برگشتنه هم که دیگه برگشتیم، اتفاق خاصی نیافتاد :D

    این بود سفرنامه‌ی سه روزه‌ی من به کاشان !

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    پ.ن : شروع سفر : دوشنبه، 26 اردیبهشت، ساعت 7 صبح
    پ.ن : پایان سفر : چهارشنبه، 28 اردیبهشت، ساعت 3 عصر



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    قبل از سفر یکشنبه 90/2/25 ساعت 10:34 عصر

    سلام

    فردا باید برم کاشان. اولین باره فکر کنم. قبلاً نیاسر رفته بودم، ولی فکر کنم کاشان نرفتم.

    الان فصل گلاب گیریه. حتماً خیلی قشنگه شهر. کاش بشه بریم گلاب گیری رو هم ببینیم.

    ولی فکر کنم نمیشه. یکی قراره فردا با ما بیاد. از اداره‌ی ما نیست. منم زیاد نمی‌شناسمش. در این حد می‌دونم که آدم مغرور و پرادعاییه و توی زیرآب زدن هم مهارت خاصی داره !

    البته زیرآب منو که نمی‌تونه بزنه، چون ربطی به ما نداره، ولی زیرآب اون همکارم ( برادر خانم رئیس ) رو چرا !

    یه حالی بهش می‌دم :D واسه من که نباید شاخ بشه که، مگه نه ؟!

    البته من زیاد تا حالا باهاش برخورد نداشتم. شاید واقعاً اینطوری هم نباشه. ولی به هر حال چه کار بلد باشه، چه نباشه، من بهش کار میدم که انجام بده :D

    از همه‌ی اینا بگذریم، از یه چیزی نمیشه به راحتی گذشت !

    جدیداً یه تصمیماتی گرفتن. خرج و مخارج ما و اونا جدا شده از هم. یعنی ما فقط خرج خودمون رو میدیم توی مأموریت‌ها و اونا هم خودشون باید خرج خودشون رو بدن و فاکتور بگیرن و از این کارا.

    یعنی مثلاً باید بریم هتل، بعد اونا یه اتاق واسه خودشون با فاکتور بگیرن و ما هم نیز ! یا توی رستوران اونا باید واسه خودشون فاکتور بگیرن و ما هم واسه خودمون !

    خیلی خنده دار و البته مسخره‌است، ولی باید این کارو بکنیم دیگه. من فقط باید خرج خودم و راننده رو بدم، اون دو نفر دیگه پای خودشونه !

    تازه این دفعه که تنخواه هم نداشتن بدن ! من باید از جیبم خرج کنم و بعداً برم پولش رو بگیرم !

    خیلی مأموریت‌ها دیگه خسته کننده شده. خیلی ملال آور شده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی در این حد خسته کننده بشه. ولی واقعاً دیگه حس و حال مأموریت رفتن ندارم. نمی‌دونم دقیقاً چرا دارم اینطوری میگم یا چرا حس و حال ندارم، ولی مهم اینه که ندارم !

    باز دارم غر می‌زنم :D

    خیلی زیاد خسته‌ام. چند شبه درست و حسابی نمی‌خوابم. توی روز هم که خب نمی‌تونم بخوابم. باید امشب زودتر بخوابم. صبح زود باید بیدار بشم برم دوش بگیرم و بعدشم که راننده میاد دنبالم.

    شب خوش.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    خرید یکشنبه 90/2/25 ساعت 12:36 صبح

    سلام

    خسته‌ام خیلی ! ( یه ضد حال توپ، اول مطلب ! )

    دو روزه که دارم میرم خرید. خیلی خرج کردم. خودم هنوز توو شوک هستم ! :D

    من فقط نیت خرید کفش و بعدش هم شلوار جین داشتم، ولی نمی‌دونم چرا اینقدر خرید کردم ! اخه خیلی چیزای خوب و خوشکلی میدیدم. بدون اینکه زیاد توی مرکز خرید گلستان بگردم و الاف باشم، چیزایی که می‌خواستم و نمی‌خواستم رو دیدم !

    دو تا پیرهن خریدم که یکیش مجلسیه و یه مدل جدید و خوشکلی داره. یه شلوار لی معمولی خریدم. یه کت و شلوار خریدم که بازم مدلش جدیده. یه کفش مجلسی شیک خریدم. اینایی که گفتم واسه دیروز بود !

    امروز هم رفتم که واسه استفاده‌ی دم دستی یه کفش بخرم که بازم کلی پیاده شدم ! کفش راحتی که امروز خریدم، از اون کفش مجلسی دیروز گرونتر بود ! ولی خیلی زور داشت که 216 تومان پول بی زبون رو واسه کفش دم دستی بودم، نه ؟! :D

    علاوه بر اینا یه تی شرت هم خریدم.

    خریدایی که کردم رو دوست دارم و راضی هستم. فکر می‌کنم جنسای خوبی هستن و قشنگن. ولی خب حسابی گرون بودن.

    مورد دیگه‌ای که واسم جالب بود اینه که من اصلاً واسه خرید کفش الاف نشدم !!! خیلی راحت رفتم کفش انتخاب کردم و پا زدم و اندازم بود !!! در حالیکه همیشه واسه خرید کفش مشکل داشتم. خیلی سخت سایز پای من کفش پیدا میشد. تازه این مغازه‌هایی که من کفش خریدم ازشون، در مقابل مغازه‌هایی که توی بازار هستن، از نظر تعداد کفش سوسکن !!! ولی با این حال خیلی راحت کفش انتخاب کردم و خریدم.

    گلستان هم دیروز و هم امروز خیلی شلوغ بود.
    هوا خیلی خوبه، توی این هوا بیرون رفتن و قدم زدن و خرید کردن می‌چسبه. خیلی از مردم هم که خرید خاصی ندارن و میان فقط می‌چرخن اونجا !

    ولی به هر حال توی این هوا بیرون رفتن لذت خودشو داره.

    خیلی دیر شده. من دیگه باید برم بخوابم. فردا یه ماموریت هم دارم، جاده ساوه ! ولی خب سعی می‌کنم صبح زودتر برم که تا قبل ظهر برگردم شرکت.

    شب خشنگ :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    خوشحالی امشب من شنبه 90/2/24 ساعت 12:21 صبح

    سلام

    اوووووووم، از کجا شروع کنم ؟!

    دقیقا می‌دونم چی می‌خوام بگم، ولی دقیقاُ نمی‌دونم چطوری باید بگم !

    امشب خوشحال شدم، ذوق کردم. دوست داشتم برم به بقیه بگم من الان خوشحالم ! نمی‌دونم چرا !

    از وقتی یه مطلبی رو یه جایی خوندم، خیلی روحیم خوب شد. جدا خیلی زیاد خوشحال شدم.

    خوشحالم از اینکه می‌بینم اونطوری که نگرانش بودم نشد. یعنی امیدوارم نشده باشه و نشه.

    شاید الان از همیشه تنهاتر باشم. تنها از این نظر که کسی نیست که بتونم باهاش درد دل کنم، راحت باهاش حرف بزنم. ولی امید به آینده منو سر پا نگه می‌داره.

    یادمه تا 1-2 سال پیش کلاً آدم نا امیدی بودم. به هیچ چیزی امید زیادی نداشتم. برعکس الان که خیلی امیدوارم به همه چیز ! مقایسه که می‌کنم می‌بینم الان خیلی بهتره. امید داشتن خیلی بهتره. به آدم کمک می‌کنه. در حالی که نا امیدی نیرو و انرژی آدم رو می‌گیره.

    از اینا که بگذریم، یاد یه چیزی افتادم که بگم. توی فرودگاه تبریز که بودم، توی گودر یه مطلب جالب خوندم. یادم نیست کجا و چه سایتی بود که خوندم، فقط لینک سایت اصلی رو نگه داشتم که بگم.

    قضیه از این قرار بود که یکی نوشته بود در زمان حضرت علی (َع)، یکی میره پیش حضرت و ازش می‌پرسه چه عددی هست که هم بر 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 بخش پذیر باشه. ( باقی مانده نداشته باشه )

    حضرت هم جواب میده که تعداد روزهای هفته رو در تعداد روزهای سالت ضرب کن، جواب بر این اعداد قابل قسمته ! ( 7*360=2520 )

    کف کردم ! اما قبل از من، نویسنده‌ی این مطلب کف کرده بود و توی اینترنت دنبال منبع این روایت گشته بود. ( خودش ظاهرا این مطلب رو توی هیئت از سخنران شنیده بود )

    نتیجه این بود که این سایت رو پیدا کرده بود.

    توضیحات بیشتر رو توی همون سایت نوشته.

    اینم از چیزایی که می‌خواستم بگم :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    تو را دوست می دارم جمعه 90/2/23 ساعت 12:46 صبح

    تو را دوست دارم

    تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

    تو را به خاطر عطر نان گرم ...
                                        برای برفی که آب می‌شود ...
                                                                         دوست می‌دارم

    تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

    تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم

    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

    برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت ...
                                                         لبخندی که مهو شد و هیچ‌گاه نشکفت ...
                                                                                                     دوست می‌دارم

    تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم

    برای پشت کردن به آرزوهای مهال ...
                                              به خاطر نابودی توهم و خیال ...
                                                                                  دوست می‌دارم

    تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

    تو را به خاطردود لاله‌های وحشی ...
                                      به خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردان برای بنفشیِ بنفشه‌ها ...
                                                                                                     دوست می‌دارم

    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

    تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم

    تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها ...
                                        پرواز شیرین خاطره‌ها ...
                                                                     دوست می‌دارم

    تو را به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم

    اندازه‌ی قطرات باران ...
                                اندازه‌ی ستاره‌های آسمان ...
                                                                دوست می‌دارم

    تو را به اندازه‌ی خودت ...
                                  اندازه‌ی آن قلب پاکت ...
                                                              دوست می‌دارم

    تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

    تو را به جای همه‌ی کسانی که نمی‌شناخته‌ام ...
                                                       دوست می‌دارم
    تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام ...
                                                           دوست می‌دارم

    برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و برای نخستین گناه ...
                                                             تو را به خاطر دوست داشتن ...
                                                                                                دوست می‌دارم
    ...


    شاعر : پل الوار ( فرانسوی )



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    تولد ! پنج شنبه 90/2/22 ساعت 12:24 صبح

    سلام

    خیلی اتفاقی امشب دیدم که اولین مطلبی که اینجا نوشتم، مربوط می‌شد به اردیبهشت 86.

    بعد فکر کردم که چند سال شده، به نتیجه نرسیدم ! طوری که با انگشتم شروع کردم به شمردن ! 86, 87, 88, 89, 90 !

    کف کردم ! باورم نمیشه که 5 سال 4 سال گذشته از تأسیس! این وبلاگ.

    یه نگاهی به اولین پست اینجا کردم. یادم اومد که یه سری توضیحات داده بود. پست دوم رو دیدم. به عناوین که نگاه کردم، تقریباً یادم اومد چی گفته بودم.

    یادمه توی پست اول گفته بودم که می‌خوام اینجا واسم طوری باشه که بعد از چند سال که خواستم مطالبم رو مرور کنم، یاد اتفاقایی که چند سال قبلش بر من گذشته بود بیافتم. یعنی واسم تجدید خاطره بشه. اینطوری خوبه، من دوست دارم. الان هم یه همچین حالتی داره.

    جالبه، توی ذهنم یه مرور که می‌کنم، می‌بینم خیلی اتفاقای مختلفی توی این 5 سال 4 سال افتاده و اینجا ثبت شده. یه سری ها به صورت عمومی وجود داره. بعضی‌ها رمزدار هستن و چند تا پست هم اصلاً پابلیش نشدن. ( البته شدن، ولی بعدش دیگه نذاشتم که توی وبلاگ نمایش داده بشه‌ )

    یه جورایی مرور کردن این عنواین و پست‌ها، تایم لاین خوبیه واسم. در کل می‌گم. روند کار خوب بوده به نظر خودم. از ثبت اتفاقای مهم یا خوب لذت می‌برم. دوست دارم بعداً مثلاً بدونم دقیقاً چه روزی رفتم خواستگاری ! چه روزی جواب مثبت گرفتم، چه روزی رفتم سربازی، چه روزی رفتم سر کار و خیلی چیزای دیگه.

    مطالب این وبلاگ فراز و نشیب‌های زیادی داشت. چه از لحاظ فاصله‌های زمانی بین مطالب و چه از نظر محتوا.

    از نوشته‌های اینجا که بگذریم، من قالب فعلی رو هم خیلی دوست دارم ( می‌دونم تو هم دوست داری. همین تویی که الان داری می‌خونی ! ) این قالب اوایل یکم مشکل داشت. درستش کردم و الان اون چیزیه که من باهاش مشکلی ندارم، خوب و تمیز و مرتبه.
    یکی دو بار به فکر عوض کردنش افتادم، ولی قالب بهتری که به دلم بشینه پیدا نکردم. ( البته جستجوی خاصی هم نکردم ! )

    من روی پارسی بلاگ حساب کردم ! امیدوارم هیچ وقت مشکلی واسه مطالب من پیش نیاد و همیشه برام در دسترس باشه. کاش می‌شد یه جوری از مطالب نسخه‌ی پشتیبان تهیه کرد. اینطوری دیگه خیالم راحت تر بود.

    انشاءالله امسال این وبلاگ پر از مطالب خوب و شاد و روحیه بخش و با انرژی باشه :)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    آسمان همیشه ابری نیست چهارشنبه 90/2/21 ساعت 11:9 عصر

    آخرِ راه اومدن با روزگار
                                گِره‌ی کوریه که بختِ منه
                                                            که تموم اتفاقای بعدش
                                                                                   شاهد زندگی سختِ منه

    شاید این زخمی که از توو خوردم و
                                          از حرارتش زبونه می‌کشم
                                                                       یا تمومِ بی کسی‌هامو همش
                                                                                                    فقط از دستِ زمونه می‌کشم

    بگو بازم هَوامو داری و
                              مثل همه منو تنها نمی‌ذاری
                                                           بگو هستی تا نَتَرسونَتم
                                                                                    ظلمت این شبِ تکراری
    بگو هستی و رویِ ماه تو امشب
                                      پشت اَبرا پِنهون نمیشه
                                                              آسمونِ بختِ تیره‌ی من
                                                                                      ابری نمی‌مونه همیشه

    من که پُشتم به خودت گرمه و باز
                                       هرچی این راهو میام نمی‌رسم
                                                                       نکنه دَستمو ول کردی برم
                                                                                                   که به هرچی که می‌خوام نمی‌رسم

    شایدم من اشتباهی اومدم
                              که درِ بسته رو وا نمی‌کنی
                                                          من به این سادگی دل نمی‌کَنم
                                                                                        از تو که منو رها نمی‌کنی

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    خواننده : محسن یگانه
    دانلود



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    سفر یک روزه به اصفهان سه شنبه 90/2/20 ساعت 11:20 عصر

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس



    سفرنامه تبریز سه شنبه 90/2/20 ساعت 10:35 عصر

    سلام

    بالاخره ماموریتی که از چند روز قبلش غصه‌اش رو می‌خوردم رو رفتم و برگشتم خونه.

    نمی‌دونم چرا اینقدر توی این مأموریت اذیت شدم. شاید چون از قبلش حس و حالش نبود، همه چی هم خراب شد ! ( هرچیزی که بهش فکر می‌کنم، همونم میشه ! )

    وقتی رسیدیم رفتیم نمایندگی. واسه ناهار کنار نمایندگی یه کافه بود ! کافه که چه عرض کنم، یه غذاخوری خیلی کوچیک بود، توو مایه‌های قهوه خونه، با این تفاوت که قهوه و قلیون سرو نمی‌کرد !

    ظاهراً خیلی قدیمی بوده، طوری که آدرس نمایندگی رو گفته بودن : « جنب کافه ... » !!!
    این در حالی بود که این کافه هیچ تابلوی درست و حسابی نداشت، اما تابلوی نمایندگی از 200 متری هم به خوبی معلوم بود ! یکی از کارمندای نمایندگی گفت غذاش خوبه. ما هم رفتیم که ناهار بخوریم. همکارم دیزی خورد و من جوجه کباب ! البته شباهتش به جوجه کباب فقط به مرغش بود، وگرنه از لحاظ ظاهر و طعم هیچ شباهتی نداشت !

    غروب که کارمون تموم شد، رفتیم هتل و واسه شام خواستیم بریم بیرون. یه جا آدرس گرفتیم طرف « نصف راه » ! رفتیم اونجا دیدیم خوب نیست جاش، برگشتیم که توی راه یه فست فود دیگه شام بخوریم. دیگه توو راه برگشت من حالم کم کم بد شد. طوری که نتونستم یه پیتزا رو بخورم. فکر کنم نصفش رو خوردم. بدنم درد می‌کرد، حالت مور مور داشت ! جون نداشتم. خلاصه به زور دوباره برگشتم هتل. فکر می‌کردم خوب میشم تا صبح دیگه. یه قرص هم خورده بودم. اما خوب نشدم. اون شب تا صبح تب و لرز داشتم. تا حالا اینطوری نشده بودم. خیلی بد بود.

    روز دوم واقعاً به زور از جام پا شدم و رفتم نمایندگی. اگر به همکارم مطمئن بودم که می‌تونه کارا رو انجام بده، خودم نمی‌رفتم. ولی خب می‌دونستم که نمی‌تونه، بلد نیست، یه خراب کاری می‌کنه، وقت هم که محدوده، حالا خر بیار باقالی بار کن !

    دیگه مجبور شدم برم. زیاد کار خاصی نمی‌کردم، بیشتر کارای کامپیوتری رو من انجام می‌دادم که زیاد راه نرم.

    غروب که برگشتیم دیگه رفتم درمانگاه. یه آمپول و سِرُم زدم و بهتر شدم. کلی هم قرص داد. خدا رو شکر الان بهترم، ولی کامل خوب نشدم هنوز.

    کار شبکه توی نمایندگی خیلی مشکل داشت. خیلی اذیت کرد. اصلاً می‌تونم بگم دهن منو صاف کرد !

    شبکه‌ای که روز اول راه انداختیم و کار می‌کرد و مشکل نداشت، روز دوم مشکل داشت ! خیلی بد بود. اعصابم رو خورد کرد دیگه. نه حال واسه فکر کردن داشتم!، نه جون واسه کار کردن.

    دیگه خلاصه تا غروب که اونجا بودیم، مشکل رو حل کردم. ولی احتمالاً این نمایندگی از اون مدل‌هاست که هر روز زنگ میزنه میگه فلان مشکل رو دارم ! :))

    اصلاً هر مشکلی داشتن، فکر می‌کردن ما مقصریم ! برنامه‌ی حسابداریشون وسط کار خارج می‌شد، به من می‌گفتن چرا اینطوریه، شما خرابش کردین !!!!

    شعور کامپیوتری در حد فندق باشه همینه دیگه :D آخه ما به برنامه‌ی حسابداری چیکار داریم ؟! اصلاً مگه می‌تونیم کاریش کنیم که وسط اجرا خارج بشه ؟! ( به صورت غیر عمد )

    روز آخر هم که من تنها رفتم آذرشهر و 1 ساعت اونجا کار داشتم و برگشتم. اونجا ارزیابی اولیه بود. کار خاصی نکردم. البته ابزار مورد نیاز هم نداشتم !‌ چون یه کیف رو تهران توی دفتر جا گذاشته بودم.

    دیگه بعد از ظهر هم که رفتیم فرودگاه و اونجا ناهار خوردیم. ( راستی روز دوم توی همون کافه دیزی خوردیم. خیلی بهتر از جوجه کباب بود )

    پرواز هم که طبق معمول ایران ایر تاخیر داشت. کلاً با ایران ایر حال نمی‌کنم، ماهان خیلی بهتره :D

    توی این 3 روزی که بودیم، اصلاً فرصت نشد هیچ جا بگردیم. حتی « ائل گلی » هم نشد بریم، ولی خیلی دوست داشتم برم.

    خلاصه که اینم از مأموریت تبریز من.

    همه ( هر کسی که تجربه‌ی کار این مدلی رو نداره ) فکر می‌کنن که خیلی خوبه این مأموریت‌ها. میریم کل کشور رو می‌گردیم و حال می‌کنیم و خوش می‌گذرونیم. منم خودم اوایل همین فکرو می‌کردم. حتی 1-2 تا مأموریت اول رو که رفتم، بازم همین مدلی فکر می‌کردم. ولی واقعیت اینه که بعد از یه مدت دیگه همه چیز تکراری و خسته کننه میشه. دیگه آدم حس و حال گشتن توی شهر رو نداره. ولی خب باید تحمل کرد. کارمه دیگه، منم ناشکری نمی‌کنم. تا 6 ماه پیش در به در دنبال کار بودم. الان هم خدا رو شکر می‌کنم. واقعاً کار پیدا کردن سخته.

    انشاءالله همه‌ی کارجویان ( با اولیت جنس مذکر ! ) زودتر توی شغل مناسب و خوب مشغول به کار بشن.

    راستی احتمالاً تا 1 ماه دیگه این مدل مأموریت‌ها تقریبا تموم میشه. یعنی خیلی کم میشه. البته رئیس به قول خودش یه چاه دیگه زده که بچه‌ها بی مأموریت نباشن و حق مآموریت بگیرن ! حالا باید دید چی میشه و چطوری پیش میره.

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    پ.ن : شروع سفر : یکشنبه، 18 اردیبهشت، پرواز ساعت 6:10 صبح
    پ.ن : پایان سفر : سه‌شنبه، 20 اردیبهشت، پرواز ساعت 4:50 عصر



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس

       1   2      >